هم آوا

Monday, October 30, 2006

گزارشِ تجمعِ هم-آوايان - بخشِ دوم

ساعت 9:15 مهرداد هم مي رسه. دمِ در به ريش اش گير مي دن، چون از مشت کم مي زنه. بالأخره با پا-در-ميونيِ ابوالحسن که پشتِ سرِ مهرداد مي آد؛ قضيه ختمِ به خير مي شه. ابولحسن اگر نيم متر از ريش اش رو هم گرو مي ذاشت، باز قيافه ش تغييرِ چنداني نمي کرد.
اين مهرداد کلاً دردسر سازه. ماجرايِ اسم اش هنوز حل نشده و معلوم هم نيست که بشه. واقعاً شرم آوره که آدم توي هفتاد و خرده اي سالگي، يه اسمِ درست و حسابي نداشته باشه! بعد از بخشنامه ي تغييرِ نام که از طرفِ پرزيدنتي صادر شد، همه مجبور شدن اسم شون رو عوض کنن. ابوالحسن و الله يار اساساً مشکلي نداشتن؛ و حتي به ابوالحسن بابتِ اسمِ ارزشي ش کارِ خيلي خوبي هم تويِ بيت پيشنهاد شد، که قبول نکرد. الله يار هم قرار بود بشه معاونِ وزيرِ گسترشِ زبانِ عربي، که در آخرين لحظات، يکي ديگه رو با اسمِ اباصالح به جاش آوردن. احسان و وحيد مشکلِ چنداني نداشتن، هرچند به شون تذکرِ شفاهي داده شد که زياد رويِ اسم شون حساب نکنن. فريد مثلِ هميشه به مشکل برخورد، چون اسم اش -پناه بر خدا!- فرويد خونده مي شد؛ آخرش باز هم ريش سفيديِ ابوالحسن بود که چاره ساز شد و با کلي دلايلِ فلسفي، چنان طرف رو پيچوند که باورش شد اين اسم بيشتر شبيهِ فـرديد هست؛ و مسؤولِ مربوط، با شنيدنِ اسمِ فرديـد دو روزِ تمام گريه کرد! من و مهرداد و يکي ديگه از دوستان قبل از تغييرِ اسم واقعاً روزگارِ سختي داشتيم، تا من شدم صحيح الولد و اون شد صحيح اليوم. مهرداد اسمِ شمس الدين رو پيشنهاد کرد، که در حالِ بررسيه.
بيا، اين هم يه دردسرِ ديگه! احسان به خاطرِ اين که حال نداشت از جاش بلند بشه و دو دستي با ابوالحسن دست بده، يه دستي دست داد. بابتِ اين اهمال و سهل انگاري، اجماعاً يک تذکرِ کتبي از وزارتِ مبصرالمساجد گرفتيم و درج در پرونده هم شد. بدبختي!

ادامه دارد...
پي نوشت: نوشتنِ طنز هميشه کارِ خطرناکيه. هر جمله، مي تونه کاملاً بر خلافِ تصورِ نويسنده خونده و تفسير بشه و باعثِ کدورتِ خواننده ها -در حالي که هدفِ نويسنده از نوشتنِ متن عکسِ اين بوده.
از همه ي دوستان -غير از مهرداد که تکليف اش اساساً روشنه!- خواهش مي کنم محدوده اي رو که مي شه باهاشون شوخي کرد، با اي ميل يا کامنت به من اطلاع بدن. متأسفانه مجبورم شوخي کردن در محيطِ هم-آوا رو با هر کدوم از دوستاني که به اين درخواست جواب نمي دن، متوقف کنم.

Saturday, October 28, 2006

عذر خواهی در خصوص کامنت ها

به دلائلی که قابل ارائه است مجبور شدم کد کاربری سیستم کامنت هم آوا را عوض کنم لذا همه کامنت ها تا این لحظه از وبلاگ حذف شد. البته مجموع این کامنت ها در سایت مربوطه وجود دارند.
به این وسیله از همتون که در هم آوا فعالیت می کنید عذرخواهی میکنم.
لطفا کامنت های اخیر خودتون را در صورت نیاز مجددا ارسال کنید.

چند درس از درسهای زندگی

سلام
شاید شما متن زیر رو قبلا جایی خونده باشین اما اونقدر جالب بود که فکر کردم تو هم آوا پستش کنم

شاد باشید
===================================================


درس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!0

نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!


درس دوم: يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!

نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی

درس سوم: يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!0


نتيجهء اخلاقی اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی!0



درس چهارم: بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟

نتيجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد

درس پنجم: من خيلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدی

نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد!

Thursday, October 26, 2006

گزارشِ تجمعِ هم-آوايان - بخشِ اول

پنج شنبه بيست و هفتم مهر 1430

ساعت 4 صبح با اضطراب پا مي‌شم. شديداً ناراحت‌ ام که بازم خواب مونده‌م و دير به کارم مي‌رسم. پدر بزرگِ پرزيدنتِ فعلي، ساعتِ کار خانم‌ها رو به ازاي هر بچه 1 ساعت کم کرد، نتيجه‌ش اين شد که بعضي از خانم‌ها با اين که سرِ کار نمي‌آن، اضافه کاري هم به‌شون پرداخت مي‌شه. پرزيدنتِ جديد هم همون روزي که انتصاب شد، به اين نتيجه رسيد که کارها بالاخره بايد انجام بشه. اين شد که ساعتِ کارِ مردها رو به 3 صبح تغيير داد. البته اين فقط شاملِ شرکت‌هاي خصوصي مي‌شه و کارمنداي دولت بايد ساعتِ 2:30 برن سرِ کار، معلم‌ها با فرمولِ h-800) / 500] + [n /10] + p)] که n شماره ي منطقه‌ست، h ارتفاع نمازخونه ي مدرسه از سطحِ درياست و p ساعتِ شرعيِ اذانِ صبح به افقِ جمکران، مي‌تونن ساعتِ کارشون رو محاسبه کنن. دانش آموزها بايد دو ساعت بعد از معلم‌ها برن؛ بانک‌ها هم به ترتيبِ حروفِ الفبا، از ساعت 5 صبح، با فاصله‌ي يک ربع باز مي‌شن. بانک‌هاي خصوصي بايد ساعت 11 صبح باز بشن و 11:15 تعطيل کنن. يک ساعت قبل از اذان تا يک ساعت بعدش، هر کاري مجازات داره.

ساعت 9 صبح بالاخره به قرار کاري‌م مي‌رسم. به خاطرِ اين که دير پا شدم، مجبور بودم با اسب برم سرِ کار، چون ديگه ماشين گير نمي اومد. خوشبختانه مهرداد يک هفته پيش اي‌ميل زده بود و گفته بود که نمي‌تونه بياد. اي ميل‌اش ديشب رسيد، چون مخابرات پهنايِ باندِ اينترنتِ ملّي رو به 1400 بيت در ثانيه کاهش داده و تازه اي‌ميل‌ها بايد بازبيني بشن تا مطمئن بشن که مشکلِ شرعي و امنيتي نداره.

ساعت 9:15 مجبوريم قسمتِ هفتمِ جلسه‌ي کاري‌مون رو تموم کنيم، چون خانمي که توي جلسه‌س بايد قبل از اذانِ ظهر خونه باشه، وگرنه اخراج مي‌شه. با الله‌يار مي ريم مجتمعِ امام زمان که براش ماشين حساب بخريم. چيزي پيدا نمي کنيم، چون ماشين حسابي که لازم داره، بايد غير از چهار عملِ اصلي بتونه راديکال هم بگيره و هنوز جنس‌هاي قاچاق از بندرِ امام زمان نرسيده.

ساعتِ 2 بعد از ظهر، بعد از کلي پياده‌روي به خونه مي‌رسم. ناهار نون پنير داريم. ظاهراً امروز جشن گرفتيم. بعد کمي استراحت مي کنيم. اين تنها کاريه که کاملاً و بي هيچ محدوديتي مُجازه.

ساعتِ 4 بعد از ظهر راه مي‌افتيم که بتونيم به محلِ قرار توي مسجدِ اباصالحِ شش برسيم. امروز -بعد از 7 ماه- شاخصِ آلودگي هوا زيرِ خطرناک بوده، و به خاطرِ دو تا تيکه ابري که هواشناسي ادعا مي‌کنه روي دماوند هست، هواي خيلي مطبوع و دل‌انگيزي داريم.

ساعت 6:15 کبوتري که فريد فرستاده، ما رو پيدا مي کنه. آدرس مي خواد. پشتِ همون کاغد آدرس رو مي نويسم و برش مي گردونم. فريد ماسکِ صورتِ کبوترش رو به خاطرِ خوبيِ هوا برداشته، و تهِ يادداشت‌ام به ش تذکر مي دم که کارِ خطرناکي کرده.

ساعت 9 مسجد رو پيدا مي کنيم. جايِ سوزن انداختن نيست. خوشحال ام که يه مخترعِ با انصاف پيدا شد و با بودجه ي دولتي تونست مشکلِ بوي جوراب رو حل کنه. به خاطرِ اين ابتکار، جايزه ي ملي رو براي 3 سال به ش دادن؛ هرچند سالِ بعدش پرزيدنت به ش غضب کرد و غارتگرِ بيت المال شناخته شد؛ چون يه روز ديده بودن اش که صبحانه خورده. فريد قبل از همه سر مي رسه. صد بار به ش گفته بودم که عمامه ي نارنجي سرش نذاره. همين پارسال بود که با اين سن، به خاطرِ عمامه ي قرمزي که توي ماهِ اولِ رمضان گذاشته بود، 40 تا شلاق خورد. بازم ادب نشده مثلِ اين که! بايد از من ياد بگيره که عمامه م هميشه سبزه.
احسان و وحيد هم سر مي رسن. وحيد تازه از زندان آزاد شده. آخه يه مقاله توي روزنامه ي اطلاعات زيرزميني چاپ کرده بود که توش ادعا کرده بود يه زماني فيلمي به اسمِ محمد رسول الله وجود داشته، براي همين به خاطرِ توهين به پيامبر بازداشت شده بود و مجبورش کردن که اعتراف کنه جاسوسي مي کرده. اين وحيد درست بشو نيست! هرچي به ش مي گم دست از سرِ سينما بردار، گوش نمي کنه که!

ادامه دارد...

Monday, October 23, 2006

درباره "دو بچه كافي نيست"ا

يك) با ديدن مطلب اميد و خواندن كامنتهاي هم آوايان عزيز مي خواستم در توضيح، كامنت بگذارم كه از حد كامنت فراتر رفت.

دو) سعدي عليه الرحمه مي فرمايد:
داني كه چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسي كه آب سر چشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد

روي سخنم با دوستاني است كه سخن مرد شماره يك دولت را به سخره مي گيرند. به نظرم آنكس كه برنده بازي است هم اوست كه با تدبير و شناخت وضع موجود سوار بر مركب راهوار مردم شده است و ما كه سالهاست پياده ايم و هنوز راه را براي رفتن نيافته ايم تنها به غر زدن و به شوخي گرفتن حركتهاي هوشمندانه حريف نشسته ايم.
كيست كه نداند در حالي كه در انتخابات رياست جمهوري كليه روشنفكران چپ و محافظه كار از هاشمي حمايت كردند اين احمدي نژاد بود كه با تكيه بر لحن كلامش و شعارهايش و همينگونه رفتارش، سربلند از انتخابات بيرون آمد و سكان اجرايي دولت را در دست گرفت و اكنون براي ما دستورالعمل صادر مي كند و ما كه سالهاست سنگ قانونمداري را به سينه مي زنيم بايد يا به پاي حرف خود بايستيم و مجري قوانيني باشيم كه او ابلاغ مي كند و يا بايد قيد شعار قانونمداري را بزنيم و به جرگه آناني بپيونديم كه سالهاست علم اصلاحات را زمين گذاشته اند و چشم به منجي اي دارند از آن جنس كه در عراق نزول كرد. منجي اي كه نه تنها به خيرش اميدي نيست بلكه احتمال شر رساندنش هم زياد است.
چرا هنوز نمي خواهيم باور كنيم كه حركتهاي حريف هوشمندانه است. چرا هنوز نمي خواهيم باور كنيم كه او است كه قواعد بازي در ايران را مي داند و ما كه به قاعده اروپاييان سعي در رقابت داريم از پيش باخته ايم.
هنوز يكسال نشده است كه شعارهايي چون آوردن نفت بر سر سفره و گرفتن حق كارگران مظلوم از سرمايه داران ظالم و تصفيه مديران دولتي و تغيير ساختار دولت و تمركز زدايي و مهار تورم، راي مردم را از آن خود كرد. حال نيز هنوز اتفاق خاصي نيفتاده است. هنوز مي توان رد اين شعارها را در صحبتهاي اخير رئيس جمهور يافت. فكر مي كنيد چرا ناگهان رئيس چمهور به ياد ازدياد نسل افتاده است.
فراموش نكنيم كه ازدياد فرزندان مقدمه بحث رئيس جمهور بوده است . از آن مهمتر نتيجه اي است كه اين مقدمه در پي دارد. آن نتيجه توجه بيشتر به خانم هاي شاغل متاهل است. به راستي چه كسي بدش مي آيد كه نيمه وقت كار كند و تمام وقت حقوق بگيرد. پس آماده باشيد تا در سايه اينگونه شعارها برنده انتخابات بعدي نيز همين طيف بوده و آنچه از دست مي رود شتر با بارش باشد.

سه) شايد به جاي اينكه تا شب انتخابات خبرگان و شورا ها صبر كنيم و در آن زمان به فكر چاره جويي بيفتيم، چونان كه در انتخابات رياست جمهوري چنين كرديم، بهتر باشد كه از هم اكنون نظرات خود را مطرح كرده و به بحث بگذاريم. شايد اينبار به نتيجه اي مثبت دست يابيم. يا حداقل تمريني جمعي باشد براي قدمهاي بعدي.
پي نوشت) در حين نوشتن اين يادداشت مطلب زيباي مهرداد هم پست شد ، حساب طنازي را از سخره گرفتن جدا كنيد.

بازار به بچه های بیشتری نیاز داره!ا

24- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن با توجه به جریانات اخیر ما می تونیم n تا بچه داشته باشیم»؛ اونهم که شدیدا عاشق بچه است موافقت می کنه و با هم یک مهدکودک راه می اندازید.
به این میگن توجه به علاقمندی های بازار
25- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اون هم می پرسه اگر با تو ازدواج کنم چند تا بچه می خواهی؟ شما می گید هرچی بیشتر بهتر تازگی آزاد اعلام شده و تا 50 میلیون جا داریم !!! اما طرف چشمهاش سیاهی می ره و روی زمین ولو میشه. به این میگن نقص در مدیریت رشد بازار.
26- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اونهم موافقت می کنه به شرط اینکه ازش بچه نخواهید. شما که عاشق بچه هستید آنهم بیشتر از دوتا بهتون بر می خوره و به توافق نمی رسید. به این میگن فقدان تفاهم در عرضه و تقاضا
27- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن »؛ اونهم موافقت می کنه اما از شما بیش از دوبچه می خواهد. شما قادر به انجام این کار نبوده و مخالفت می کنید. به این میگن محدودیت تولید.
28- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اونهم موافقت می کنه اما به شما تذکر می ده که بیش از دو بچه دارد. شما هم جا خورده و پا پس می کشید. به این میگن استهلاک در مواد اولیه!
29-شما در يک مهماني ، دو دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازشون خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کنید بعد ما می تونیم با هم بیش از دوبچه داشته باشیم »؛ اون هم نگاهی به چشمهای شما میکنه و میگه اینجا که جز من دختر دیگه ای نیست! بعداش هم هیچی نشده سر من هوو می خوای بیاری !
به این میگن نقص کالا در بازار

30- شما در يک مهماني ، دخترِهای بسيار زيبایِ فراوانی رو می بينيد و ازشون خوش تون مي آد. سرگردان می شید که جلو کدوم بريد و بگيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن بعد ما می تونیم با هم بیش از دوبچه داشته باشیم»؛ به این میگن فقدان استراتژی در بازار

Sunday, October 22, 2006

باااا زااار ياااا بييي

21- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. به جايِ اين که جلو بريد و بگيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ به مادرتون مي گيد که با مادرش تماس بگيره و قرار خواستگاري رو بذاره. به اين مي گن بازاريابي سنتي.

22- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اون هم با دوست اش صحبت مي کنه و در موردِ شما توضيح مي ده و شما با هردوي اونا ازدواج مي کنيد. به اين مي گن بازاريابي دهان به دهان!

23- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم، و مي خوام کاري کنم که شما در مدتِ کوتاهي به آرزوهاتون برسيد. سيستمِ کار به اين شکله که شما با من ازدواج مي کنيد، بعد دوستان و آشنايانِ خودتون رو هم تشويق به اين کار مي کنيد. به ازاي هر سه نفر چپ، سه نفر راست که با من ازدواج کنن، شما مي تونيد ... [اين قسمت به علتِ مغايرت با قوانينِ شرعِ مقدس و ج.ا.ا حذف مي شود]» به اين مي گن «بازاريابي شبکه اي».

پي نوشت: مهرداد، هستم ات !

Saturday, October 21, 2006

دوباره بازاریابی

در ادامه پست امید و علیرضا

16- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛
در همین لحظه ناگهان موبایلتون زنگ می زنه و شما تحدید به مرگ می شید شما هم دمتون رو میذارید روی کولتون و میرید
به این میگن ناتوانی در ورود به بازار

17- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛
همون لحظه یه دختر دیگه که قبلا با همین کلمات گولش زده بودید سروکلش پیدا می شه و رسواتون میکنه
به این میگن تاثیرسوء سابقه در بازار.

18- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛
همون لحظه پاتون میره روی پوست موز و جلوی طرف ولو می شید
به این میگن ضایع شدگی مفرط یا فقدان ثبات در بازار.

19- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و می خواهید بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ که یک هو یک دختر زیباتر از اون رو پشت سرش می بینید فورا مسیر رو عوض می کنید و به سمت دختر جدید می رید.
به این میگن چشمچرانی، نه ببخشید تحلیل لحظه به لحظه بازار.

20- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اونهم با شعف خاصی برمی گرده و لبخند می زنه ، شما که بادیدن چهره 60 ساله اون به اشتباه خودتون پی بردید سرخ و سفید شده و مجبورید برای رهایی آسمون ریسمون ببافید
به این میگن بدبیاری یا خطای بازار

Friday, October 20, 2006

يك و يك مي شود يك، اين است راز ما

" اي قرنهاي آينده، اينك قرن من، تنها و بي قواره، بر كرسي اتهام نشسته است. قرن من نيكوكار مي بود اگر انسان دشمن سفاكي نمي داشت كه از عهد ازل در كمينش نشسته است. جانور موذي بي مويي كه نامش انسان است.ا
يك و يك مي‌شود يك. اين است راز ما. من براي دفاع مشروع و حفظ جان خود، جانور را غافلگير كردم و كوبيدم. يك انسان افتاد. در چشمان محتضر او جانور را ديدم كه همچنان زنده بو و آن من بودم.ا
اين طعم گس بي مزه، طعم قرن من است. اي قرنهاي خوشبخت، شما كه با نفرت هاي ما آشنا نيستيد ما را تبرئه كنيد. اي كودكان زيبا، شما از ما بيرون آمده ايد، آيا مادرتان را مي خواهيد محكوم كنيد؟ قرن سي ام جواب نمي دهد، شايد كه از پس قرن ما قرني نباشد. شايد كه بمب، روشني ها را خاموش كرده باشد، همه خواهند مرد، چشم ها، قاضي ها، زمان، و آن وقت شب مي شود.ا
اي دادگاه شب تو كه بودي و خواهي بود و هستي، بدان كه من بوده ام.ا
من فرانتس فن گرلاخ، اينجا، در اين اطاق، قرنم را به دوش گرفتم و گفتم، جوابش با من در اين روز و براي هميشه."ا
بهترين دفاعيه فرانتس فن گرلاخ
هفدهم دسامبر هزارو نهصد و پنجاه و سه
******
متن بالا دفاعيه سربازي است كه به دفاع از قرن خود برخاسته است. قرني سرشار از جنگ و كشتار و خونريزي. سربازي آلماني كه در اوج جنگ و در سن هجده سالگي به خاخامي لهستاني در خانه اش پناه مي دهد و در مقابل چشمانش خاخام را سر مي‌برند و او را به جبهه شرق مي‌فرستند. سربازي كه در آخرين نبردش در روزهاي پايان جنگ دو دهقان را شكنجه مي كند و فرمان به قتل آنان مي دهد و در آن زمان است كه در چشمان محتضر آنان جانور را مي بيند جانوري كه از ازل دشمن انسان است و آن كسي نيست جز خود انسان
******
نمايش گوشه نشينان آلتونا نوشته ژان پل سارتر با ترجمه ابوالحسن نجفي و به كارگرداني مريم معترف در حال اجرا در تئاتر شهر است و متن بالا آخرين قطعه اين نمايش. بازي زيباي ميكائيل شهرستاني( فرانتس) مثل هميشه بسيار ديدني است.ا
******
مردم دو دسته اند عده زيادي كه ضعيف اند و تعداد كمي كه قوي اند. فرق قوي ها با ضعفا آن است كه آنان كه قوي ترند در كنار مرگ مي زيند و هر لحظه آماده مرگند و با اين قدرت است كه ضعفا را به بازي مي گيرند. و فرانتس و پدرش جزو دسته قوي تر ها هستند.ا
******
فرانتس سيزده سال است كه خود را در اتاقي زنداني كرده است. او نگران آلمان پس از جنگ است. او از ويراني آلمان زجر مي‌كشد و دائم فرياد مي كشد " آلمان مرده است". اما آنچه در درون او مي گذرد آن است كه او نمي خواهد آلمان را زنده ببيند. او نمي تواند ببيند كه كساني كه حكم به تسويه نژاد انسان دادند هنوز نفس مي كشند. براي همين است كه در به روي خود بسته است و دنيايي از بيرونش براي خود ساخته است كه در آن آلمان را قحطي فرا گرفته است. و پدر كه مي داند آلمان هنوز زنده است و زنده تر از هميشه، راه رهايي فرانتس را در مرگ مي داند و براي راضي كردن او به مرگ، داروي حقيقت را براي او تجويز مي كند تا با دانستن حقايق دنيا، فرانتس را همراه خود كند و هر دو، راه گردنه اي پر پيچ و خم را درپيش بگيرند با ماشين پورشه اي كه مي‌تواند تا 180 كيلمتر در ساعت حركت كند و سرانجام، تمام.ا

همه بودند

پنجشنبه بيست و هفتم مهر است.

ساعت 6 صبح بي تاب جمعِ دوستانه هم آوايان هستي و دل تو دلت نيست اما ساعت 7:30 يه قرار ملاقات كاري داري پس فعلا مجبوري فكرت رو معطوف كني به حرفهايي كه قراره توي جلسه رد و بدل بشه و براي اينكه دير به قرار نرسيم به مهرداد زنگ ميزنم كه زودتر راه بيفته.ه

ساعت 10 صبح : جلسه تموم شده نتيجه بد نيست احساس خوبي داريم و اين با حس خوبه همايش امشب تركيب ميشه و شادي وجودت رو مضاعف ميكنه اما الله يار هم سفارش خريد نوت بوك داده پس سره راه ميريم مجتمع پايتخت . دستگاهش رو انتخاب ميكنيم

ساعت 12:30 تازه رسيدم خونه و هنوز نرسيده به فاطي ميگم كه امروز چه كارهايي رو بايد انجام بديم ، آخه امروز تمام برنامه ريزي هاي كاري بايد با برنامه همايش امشب هماهنگ باشه تا به موقع در جمع هم آوايان باشيم.

ساعت 3:30 خسته از كارهاي فشرده امروز روي تخت دراز ميكشم و درخواست فاطي براي انجام كار بعدي از طرف من « وتو» ميشه چون ميخوام استراحت كنيم كه امشب خسته در همايش هم آوا حاضر نشيم.

ساعت 5:30 بعد از ظهر: فريد براي رفتن به قرار با موبايلم تماس ميگيره اما به دره بسته ميخوره چون گوشيم در حالت سكوت قرار داره پس ناچار با خونه تماس ميگيره نهايتا برنامه رفتم با فريد هماهنگ ميشه .

ساعت 7 بعد از ظهر: من ، فاطي ، فريد و فرشيد به سمت قرار ملاقات حركت ميكنيم باران پاييزي بصورت پراكنده در طول روز ادامه داشته به همين خاطر هوا تهران برعكس هميشه بسيار مطبوع و دل انگيز شده انگار آسمان نيز به وجد آمده و طرحي ديگر در انداخته

ساعت 7:15 دقيقه : وحيد با موبايل من تماس ميگيره و يكبار ديگه نشاني دقيق رو چك ميكنه . اونها نزديك ورودي سفرخانه قرار دارند پس وحيد اينها زودتر از ما اونجا هستن

ساعت 7:25 دقيقه ما با كمي پرس و جو ورودي سفرخانه رو پيدا ميكنيم و وارد مي شويم

وحيد ، احسان و تحسين اولين نفراتي هستند كه دور ميز نشستند. با ديدن اونها شوق نهفته ناگهان در صورتها شكفته ميشه و چهره هاي صميمي و دوست داشتني حالا با نگاه ها ي پر جاذبه اولين تشعشعات و انرژي مثبت منتشر شده را جذب ميكنند:

ساعت 7:35 دقيقه : مهرداد و سحر هم وارد ميشوند يكبار ديگر دوستان به احترام همديگر برميخيزند، حالي و احوالي و فشردن دستان گرم ياري ديگر ، آرام و با وقار جمع صميمي هم آوايان در حال شكل گرفتن است. هنوز از خوش آمد گويي فارغ نشدي كه دوباره با ورود دوستي ديگر بپا ميخيزيم . بيژن و ليلا هم وارد ميشوند واي خداي من انگار امشب قرار رويايي باشه ، هم دارند ميان مثل فيلم ضيافت، هنوز نگاهها كاملا سيراب نشده كه اميد با شتاب خاصي وارد ميشود. اِ پس مهسا؟؟!! اميد مجردي اومده و مهسا به كرمانشاه رفته اولين غافل گيري شكل ميگيرد. هيچكس انتظار اميد بدون مهسا را ندارد ، خود اميد هم آرامش و سكون هميشگي را ندارد انگار نيمي از وجودش رو با خود نداره، از همون لحظه اول با سوال بچه ها مجبور ميشه سير تا پياز سفر مهسا به كرمانشاه رو تعريف كنه و در همين اثنا امير با سمانه از راه ميرسن با پرستيژ مهندسي كامل و بعد از احوال پرسي به طرف ميز راهنمايي ميشوند.

ساعت حدود 8 است و حالا كم كم مشخص ميشه كه فضاي ميز در نظر گرفته شده كفاف نميدهد آخه اينبار هيچكس غيبت نكرده ، به همين خاطر به محل ديگري نقل مكان ميكنيم . نفرات بعدي ابوالحسن و ليلا هستند كه با ورود دشان به يمن شخصيت پراگماتيك ابوالحسن شور و ولوله اي در ميگيرد ، ابوالحسن از همان ابتدا مورد بازرسي بدني قرار ميگيرد تا نتيجه تفاهمش با ليلا بررسي شود اما خوشبختانه اين تفاهم آثار ظاهري در بر نداشته پس از ضمن تشكر از حسن برخورد ليلا آنها نيز به سايرين ملحق ميشوند.

ساعت حدود 8:15 دقيقه است و رئيس سني گروه وارد ميشود. بهروز به همراه اورانوس و سحر، بهروز قصد دارد همان ابتداي ميز بنشيند و حال احوال با ديگران را با يك عذرخواهي پشت سر بگذارد. اما من به سمتش ميروم و به رسم ادب دستش را ميفشارم ، حالا بهروز نيز قدري خودماني تر تا يكسر ميز ميرود و حال و احوال ميكند اما نهايتا اين بخش ديدار را خلاصه ميكند. خوب حالا همه جمع اند اما يك نفر نيامده...ه

ساعت نزديك 9 است و بچه ها در حال سرو سالاد اردو كه من به يكبار يادم مياد كه عليرضا تنها غايب جمع هم آوايان مقيم مركز است اما پي گيري من بي نتيجه ميماند كسي نميداند چرا نيامده؟!ه

خوب از اين به بعدش تقريبا قابل حدس زدن است تمامي چهرهاي صميمي و دوست داشتني جمع اند و هركس به كاري مشغول است، يعضي عكس ميگيرند – البته با تكنولوژيهاي متفاوت- برخي در حال صحبت هاي دوستانه هستند ، يه عده ديگه از كار جرف ميزنند، خلاصه انگار همه ميدانند كه از اين فرصتها كم پيش مياد به همين خاطر با شور و هيجان خاصي به تمام اطراف ميز سرك ميكشند و از حال و هواي هم خبر ميگيرند. البته من به عنوان نماينده تام الاختيار ولي فقيه در راس ميز قراردارم و تمام رفتار و سكنات را زير نظر دارم تا خداي ناكرده خبطي سرنزند. اين را گفتم كه خاطر ولي امر هم آوايان در آن بلاد دور دست آشفته و مكدر نباشد خداي ناكرده.

پس از صرف غذا و كلي حرف و حديث و محاسبات نجومي براي تقسيم ميزان سهمي كه هر كس بايد براي اين ضيافت دوستانه بپردازد – البته با محاسبات دقيق رياضي و استفاده از آخرين ابزار روز- همگي به بيرون سفره خانه ميرويم. بچه ها ميخوان اونجا رو ترك كنند كه فضاي سبز باران خورده و با طراوت روبرو همگي را جلب ميكند. پس باز دورهم اما اينبار ايستاده در فضاي آرامش بخش و زير درختان سر سبز دوباره صحبتها از سر گرفته ميشود:

ساعت حدود 11 است شايد 11:15 كه اينبار بحث خود هم آوا و نحوه ادامه آن شكل ميگيرد هركس نظري دارد. بحثها بصورت كاملا جدي و با حساسيت خاصي از طرف بچه ها پي گيري ميشود هر كس پيشنهادي براي ادامه كار مطرح ميكند اما همه بر اين نكته متفق القول هستند كه ابتدا بايد كمي فرصت دهيم تا هم آوا از تب و تاب احساسي خود به يك حركت مستمر و سنجيده تبديل شود و بعد برنامه هاي بعدي را اجرا كرد. اما يك تصميم خوب گرفته ميشود و آن اينكه اين گردهمايي هاي هم آوا هر ماه تكرار شود . تاريخ جلسه بعدي هم تعيين ميشود. اولين پنجشنبه آذر ماه

آن اتفاق ميمون شكل گرفت حالا ديگر هميشه تا قرار بعدي به انتظار خواهيم نشست و لحظه شماري خواهيم كرد و هميشه به اميد ديدار بعدي به سر خواهيم برد.

الان ساعت 1:05 دقيقه بامداد روز جمعه است و با توجه به اينكه فردا صبح نيز بايد بعضي از امور را سروسامان دهم بهتر زودتر برم ، چون اگه فردا به موقع بلند نشوم مورد خشم يكي از هم آوايان قرارخواهم گرفت. ميهفين كه. پس به اميد اينكه هميشه جمعتان جمع و خاطرتان خوش باشد شما را به خدا مي سپارم.

در پايان بايد بگم كه جاي تمام دوستان هم آوايي كه در اين مراسم شركت نداشتند واقعا خالي بود و مهدي هم كه با وجود اينكه در تهران است نيامد اما دليلش موجه است پس ملالي نيست

بدرود.

Wednesday, October 18, 2006

باز هم بازاريابي

در راستايِ اين پست و کامنت هاي مهرداد براش:

13- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. سعي مي کنيد به ش کم محلي کنيد تا از شما خوش اش بياد، اون هم فمينيست از آب در مي آد و برايِ در اومدنِ چشِ شما دستِ دوست تون رو مي گيره و با هم مي رن سان فرانسيسکو. به اين مي گن اشتباهِ استراتژيک در بازاريابي.

14- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مؤدبانه يه يه شاخه گلِ سرخ به ش مي ديد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»، اما اون گل رو توي سرتون مي زنه، چون شديداً استقلاليه. به اين مي گن اشتباهِ تاکتيکي در بازاريابي.

15- شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ امّا اون پيشنهادِ شما رو قبول نمي کنه، چون که زندگيِ خوبي در کنارِ دوستِ دخترِ عزيزش داره! به اين مي گن حق هميشه با مشتري است.

Tuesday, October 17, 2006

دعوتنامه

شما به محفل دوستانه خودتون دعوت هستید، به موقع تشریف بیارید
زمان پنجشنبه شب مورخ بیست و هفتم مهرماه هشتاد و پنج
لطفاحضور قطعی و تعداد نفرات خود را برای انجام هماهنگی در کامنت این مطلب اطلاع دهید

در ضمن نشانی میعادگاه برای شما ایمیل شده است، درصورتی که ایمیل را دریافت نکرده اید حتما نشانی ایمیل شما را نداشته ایم
پس برای اطلاع از نشانی با امید یا بهزاد تماس بگیرید
به امید روزگاری خوش
بدرود

به بهانه پاموک و نوبل ادبی اش

خبر اعطای جایزه نوبل به اورهان پاموک برای من یادآور بحثی است بیشتر متعلق به چند ماه قبل - زمانی بود که نوشتن در وبلاگ را کنار گذاشته بودم و در نتیجه این بحث طرح نشده باقی ماند - و حالا مطرح شدن نام پاموک را بهانه ای می کنم برای طرح دوباره آن.
نام پاموک برای من چند ماه پیش جدی شد. نه از جنبه ادبی کارهایش که بیشتر به دلیل اظهارنظرهای سیاسی اش. حول و حوش همان روزها که در گیرهای آذربایجان پیش آمده بود به مناسبت چاپ کاریکاتور روزنامه ایران، خبر محاکمه (و در واقع آخرین مراحل دادگاه) پاموک تحت عنوان جرم"توهین به ملت ترک" به دلیل صحبتهایش در مورد قتل عام ارامنه و کشتار کردها منتشر شده بود. همان موقع بود که تصمیم گرفتم یکی دوکتاب از او بخوانم از جمله برف را (اگر اشتباه نکنم چهار رمان از او به فارسی برگردانده شده) و پاموک از همان روزها رفت در نوبت خوانده شدن! و -با تاسف البته - تا امروز هم در همان نوبت قرار دارد و بعید می می دانم که خبر بردن جایزه نوبل هم تغییری در وضعش بدهد چرا که رقبای قدرتمندی در صف "هنوز خوانده نشده ها" دارد در ذهن من ! و اما بعد ...
***
همچنان که می توان انتظار داشت این خبر در میام مردمان ترکیه با کم واکنشهای منفی مواجه نشده است و کاملا برخلاف انتظار از واکنش مردمی است که برای اولین بار نویسنده ای از سرزمینشان نوبل ادبی را برده است. از دیگر سو به نظر می رسد داوران نوبل ادبی امسال سیاست را هم در کنار ادبیات در داوریشان لحاظ کرده اند. مدافعان اعطای نوبل به پاموک را می توان با این پرسش رو در رو کرد که آیا پاموک هر قدر هم که نویسنده بزرگی باشد می توانست در حضور بزرگانی چون یوسا یا فوئنتس بختی داشته باشد یا نه؟
اما از بحث نوبل که بگذریم در نقد پاموک به ناسیونالیسم ترک و واکنش تفکر غالب در ترکیه به چنین نقدی می توان معناهایی را جستجو کرد. فرهنگ (از این نظر فرقی نمی کند، چه ترک چه ایرانی چه آمریکایی) بسیار می خواهد خود را چون یک کلیت همگن بنمایاند، کلیتی بی خدشه، بی تناقض، سرشار از غرور و افتخار. حتی بسیار پیش می آید که فرهنگ در این معنا تاریخ نویس را وادارد تا تاریخ را دوباره اختراع کند تا این همگنی و افتخار را نشان دهد. این جعل و اختراع از این رو صورت می گیرد تا فرهنگ در مقام ایدئولوژی جمعی بتواند منبعی برای احیای گونه ای هویت جمعی باشد. و درست اینجاست که هنرمند بزرگ پیدا می شود. او می نویسد تا نشان دهد که آن همگنی که فرهنگ ادعای دارا بودنش را دارد دروغی بیش نیست که تاریخ فرهنگ فقط تاریخ افتخار نیست که از جمله تاریخ رذالت هم هست، تاریخ کشتارهم هست. که فرهنگ تاریخی دارد سرشار از تناقض و آن کلیت مثبتی که فرهنگ مدعی آن است توهمی بیش نیست. در مقابل چنین انتقادی، نمایندگان فرهنگ رسمی (اینان بسیار وقتها پیش می آید که در کنار نمایندگان قدرت قرار می گیرند و گاه نه به عنوان اپوزیسیون منتقد قدرت حاکم می شوند) به این هنرمند می تازند چرا که بر این همگنی شوریده، به فرهنگ اهانت کرده و هویت جمعی را لکه دار کرده و نظایر آن. از این نظر فرقی نیست بین نقد گزنده پاموک به ناسیونالیسم ترک تا نگاه هدایت به خنزرپنزریهای رخنه کرده در اعماق فرهنگ ایرانی تا نقد هاینریش بل به کاسبکاریها و تناقضات موجود در دل فرهنگ متمدن ژرمن.
حال سوالی از زاویه ای دیگر، بیشتر به بهانه اشاره ای که در یکی دو وبلاگ دیده ام؛ ملیت نویسنده ای چون پاموک به عنوان برنده نوبل ادبی تا چه اندازه می تواند برای ما خوانندگان آثار او یا دیگران مهم باشد؟ آذر نفیسی سال گذشته به مناسبتی اشاره کرده بود به مفهومی به نام "جمهوری تخیل" با این توضیح که این سرزمینی است از آن افرینندگان دنیای خیال، سرزمینی با مردمانی به دور از مرزها و خط کشی های سیاسی و بازیهای قدرت موجود. مفهوم مورد نظر آذر نفیسی را می توان بیش از اینها بسط داد و به اینجا رسید که مثلا اورهان پاموک پیش از آنکه متعلق به سرزمینی به نام ترکیه باشد می تواند ساکن همان جمهوری ای باشد که ساکنان بسیاری دارد؛ از صادق هدایت ایرانی گرفته تا فوئنتس مکزیکی. او می تواند همانقدر به آن خواننده ایرانی که رمانش را عاشقانه دوست دارد متعلق باشد که مثلا صادق هدایت از آن خواننده ای اروپایی. با این نگاه شاید بتوان از مرزها و سرزمینهایی دیگر سخن به میان آورد. چرا نتوانیم تصور کنیم که احمدی نژادها و جورج بوشها و آن ژنرالهای ترک که سوار بر موج ناسیونالیسم ترک در سودای حفظ قدرتند همه متعلق به یک سرزمین واحدند.
***
پی نوشت:
اینجا لیستی می توانید ببینید از یکسری مطالب خواندنی در مورد پاموک و آثارش. پاموک زیاد در ایران غریبه نبوده.
این هم مطلبی در روزنامه جام جم در مورد پاموک در حدود یک سال و نیم قبل.
و یک داستان کوتاه از پاموک به ترجمه مژده دقیقی.
و بالاخره دو مطلب در معرفی آثارش:

Monday, October 16, 2006

نوستالژي

براي رهايي از شهري شلوغ ، پناه مي بري به زادگاهت و آنجا نوستالژي فرا مي گيردت.ا
به آنجا رفته اي كه آرام شوي، كه ذهنت را استراحت دهي، ولي آشفته مي شوي. مثل هميشه.ا
به ياد يكي از شعرهاي گروس مي افتم:ا

دختران شهر
به روستا فكر مي كنند
دختران روستا
در آرزوي شهر مي ميرند

مردان كوچك
به آسايش مردان بزرگ فكر مي كنند
مردان بزرگ
در آرزوي آرامش مردان كوچك
مي ميرند

كدام پل
در كجاي جهان
شكسته است
كه هيچ كس به خانه‌اش نمي رسد

كشورداري قجري

يه خبردر سايت بازتاب خواندم با اين عنوان «ماجراي جدا شدن سه ميليون كيلومتر مربع از خاك ايران» شايد براي شما هم جالب باشه كه در زمان شاهان قاجار 3 ميليون كيلومترمربع ازخاك سرزمين ايران جدا شده .م
بعد ياد انتشار نامه امام در مورد پذيرش قطعنامه و توضيحات آقاي هاشمي فرمانده جنگ وقت افتادم كه در افتخارات مديريت جنگ خودش جدا نشدن حتي يك سانتيمتر از خاك كشور را عنوان ميكرد (در ويژه نامه پايداري چاپ روزنامه همشهري).م
جالبه در واقع در مقايسه با شاهان قجر يه دستآورد محسوب ميشود!!!م
اما آيا واقعا كل ماجرا به همين موضوع ختم شده است؟م
پس جوانهاي پاك و جان بركف كه شهيد شدند...؟!!!م
كودكان بي سرپرست و خانواده هاي آواره....؟!!!م
آزادگان سالها در بند؟!!!م
اين همه جانباز و معلول و شيميايي و...؟!!!م
صدها شهر و خانه ي ويران و از بين رفتن منابع و تاسيسات و سرمايه هاي ملي و...؟!!!م
صدمات جبران ناپذير سياسي، اجتماعي، اقتصادي و...؟!!!م
آيا تنها حفظ خاك كشور و حفظ استقلال عرضي دغدغه است؟ !!!م
فرصت سوزي و اتلاف منابع و سرمايه هاي كشور بدلائل سوء مديريتي در واقع همان حكومت به سبك قجري است اما چون سانتيمتري از خاك كشور به دست كسي نيفتاده آسوده خاطريم
به نظر شما اگر سرمايه هاي از دست رفته را با خاك كشور معادل سازي كنيم تا كنون چقدراز خاك كشور را از دست داده ايم. آيا زمان آن فرا نرسيده كه جور ديگري به فكر حفظ سرزمين وسرمايه هاي ملي و فرهنگ وآداب و رسوم و ساير داشته هاي كشورمان باشيم؟
****
براستي «چه بايد كرد؟».م

Saturday, October 14, 2006

حکومتِ کمونيستيِ کره‌ي شمالي مدت‌هاست که درهاي خود را به رويِ جهانِ بيرون بسته است. حتا فروپاشيِ ابرقدرتِ شوروي که حامي اصليِ اين حکومت بود و اين کشور را به عنوانِ پايگاهِ خود در برابرِ «امپرياليسم» انتخاب کرده و به ورطه‌ي نابودي کشانده بود، نتوانست باعثِ تغييري در سياست‌هايِ احمقانه و فاجعه‌بارِ حاکمانِ آن شود. حالا آزمايشِ سلاحِ هسته‌اي اين حکومت، که به قيمتِ نابودي زندگي و رفاه و آسايش مردم‌اش حاصل شده، گروهي را اين چنين به وجد آورده است که انگار «پوزه‌ي امپرياليسم را به خاک ماليده‌اند» و «نابوديِ ليبراليسم نزديک است». واقعيت چي‌ست؟
مدتي که من در شرکت کشتيراني کار مي‌کردم، فرصتِ خوبي بود برايِ شنيدنِ خاطراتِ همکاراني که کارِ روي خشکي را به کشتي ترجيح داده و از دريا برگشته بودند. يکي از تکان‌دهنده‌ترين قسمت‌هايِ اين خاطرات، حرف‌هايي بود که اين همکاران از سفرهاي‌شان به کره‌ي شمالي مي‌گفتند. خاطراتي که از فرطِ غريب بودن -حتا برايِ مايي که در سيستمي بسته به دنيا آمده و زيسته‌ايم- به داستان شبيه‌تر بود! داستانِ زغالِ سنگ که هنوز جماعتي مانندِ گروهِ مورچگان آن را با گاري از کشتي تخليه و حمل مي‌کنند، يا دخترکاني که در آن سرمايِ کشنده رويِ باروها نگهباني مي‌دهند؛ يا داستانِ آن دخترِک که تنها به جرم گرفتنِ يک کتابِ داستان از همکارِ ما، بردندش و ديگر برنگشت...
اين‌ها -به گمانِ من- تنها گوشه‌اي کوچک از فاجعه‌اي‌ست که بر آن مردم مي‌رود. گوشه‌اي که از بيرون و از رويِ کشتي مي‌شد ديد. آن‌چه واقعاً در آن مسلخِ انسانيت بر انسان مي‌رود از چشمِ همه‌ي ما پوشيده است؛ اما روزي خواهد رسيد که جهان و «خلق» کره، تابِ اين همه بي‌رحمي را از دست بدهند و آن روز هيچ سلاحِ هسته‌اي برايِ نگه داشتنِ آن جانيان بر سرِ قدرت کافي نخواهد بود.
يادم آمد که تنها چيزي که «خلق»ِ کره‌ي شمالي از بازي‌هايِ جامِ جهاني ديدند، صحنه‌هايي از شکستِ تيمِ آمريکا بود، با پخشِ موزيک‌هاي «انقلابي» روي آن! بگذريم...

Friday, October 13, 2006

ديريست كه دلدار پيامي نفرستاد

چند روزي هست كه مطلبي در هم آوا پست نشده، انگار مقطعي حركت كردن، مقطعي فكر كردن و نداشتن تداوم در پي گيري و انجام كارها جز عادتهاي ايرانيان شده و دامن هم آوايان را هم گرفته.ا
ديگه نه از احسان خبري هست، نه از وحيد
نه ابوالحسن سخن بليغ دارد و نه عليرضا نگارش سليس
از حكم راني هاي محسن و شوخ طبعي هاي مهرداد هم خبري نيست
حتي دريغ از يه مطلب لوس آنجلسي
به نظرم تا بچه ها از تب و تاب نيفتادن بهتره يه فكري كرد
من همه ي هم آوايان را به يك گردهم آيي و افطاري دوستانه دعوت ميكنم -البته به خرج خودشون-* تاهم تجديد عهدي باشد و هم ديداري تازه كنيم.ا
پيشنهاد من پنج شنبه بيست و هفتم مهر ساعت پنج و نيم بعد از ظهر است اگه همگي موافق هستيد در تاييدش كامنت بگذاريد تا بقيه مقدمات كار فراهم شود
در ضمن پيشنهاد هاي خود را در مورد نحوه و مكان اين گردهم آيي مرقوم فرماييد.ا


پانوشت
ا * از قديم گفتن جلوي سوء تفاهم را از هرجا بگيري منفعته (يك ضرب المثل قديمي همداني)ا


تا بعد بدرود

Sunday, October 08, 2006

ياشاسن قهرمان

بازم تمام غرور و افتخاريك ملت در يك صورت معصوم و دوست داشتني خلاصه شده بود.ا
با يك جثه تنومند و چهره بچه گانه و ساده و همان فريادهاي يا ابالفضل.ا
تنهاشايد زير آن همه فولاد سرد به همشهري هاي آذريش ، به سربلندي كشورش به افتخار مردمش و زنده نگه داشتن باقيمانده اميد و سرمستي در دل هموطنانش فكر ميكرد بدون اينكه اصلا به اين فكر كنه افكار پليدي تو همون لحظه در حال ماهي گيري معنوي از نام ابالفضل هستند وهمزمان با كسب غرور ملي توسط دستان پرتوانش، باپخش بريده بريده تصاوير و سانسور صحنه هاي شادي هموطنان از ما بهتر تو ديار فرنگ به جاي احساس شادي و غرور احساس شرمساري و نفرت از ايراني بودن را در درونمان شكل ميدهند .ا
با اين حال براي همين چند لحظه غرور و شادي به خاطر ارضا حس ناسيوناليستي به خاطر چند ثانيه احساس شكوه ايران و ايراني كه ديگر به عادت در اذهان مرده است به تو آفرين ميگويم.ا
درود قهرمان ، آفرين حسين رضا زاده

Wednesday, October 04, 2006

مجبور شدم اما...ا
جناب آقا محسن عزيز،سلام عليكم.ا
بنده رياست،كياست،بلاغت،شجاعت،فصاحت،رشادت و....(اينها تقلب از ابوالحسن بود.)شما را ميپذيرم و خواهش ميكنم از نمايندتون در تهران)
جناب آقاي بهزادخ. بخواهيدبا دو تا پس گردني جانانه اين وحيد و مهرداد رو دوباره به جمع برگردونندووحيد باز هم اديبانه و مهرداد باز هم شوخ طبعانه به نگارش ادامه بدن.در واقع شناسنامه وحيد در هم آوا لحن اديبانه اش است و شناسنامه مهرداد هم شوخيهاييه كه با نوشته هاي بچه ها ميكنه.هر دوي شما خواننده هاي خودتون رو داريد و هر كدوم كه نباشيد وبلاگ صفا نداره.اگر همين الان با هم صلح نكنيد و برنگرديد،ديگه نه من هم آوا رو مي خونم و نه ميذارم همسرم بياد.(پس وردشو عوض ميكنم هه هه هه.)

ليلاا

عمران هم رفت...

ديگر چه کسي مانده که لبخند را دوست داشته باشد، ميانِ اين همه چهره هايِ گرفته و عبوس، با اخم‌هاي بي پايان؟ کسي مانده که بي‌ريا بخندد و بخنداند؟

«و من با اين شبيخون‌هاي بي‌رحمانه و شومي که دارد مرگ
بَدَم مي‌آيد از اين زندگي ديگر»

عمرانِ صلاحي هم رفت پيشِ گل آقا و ديگران؛ و «حالا اين حکايتِ ماست» که تنها مانده‌ايم با اين همه «عملياتِ عمراني» بي صاحب!

راستي، براي ختم‌ات اجازه‌ي گريه داده‌اي؟

Tuesday, October 03, 2006

گفت-و-گو

1- اصلاً به من چه که بيام و بينِ اين دو تا رفيقِ قديمي که از هم دلخور شده‌ن و شنيده‌م که يکي‌شون حتا قهر هم کرده؛ ريش سفيدي کنم؟ ترجيح مي‌دم کنار بايستم و تماشا کنم که اون قدر توي سر-و-کلّه‌ي هم بزن تا خسته بشن. بعد حتماً به ضرورتِ گفت-و-گو و مفيد بودن‌اش پي مي‌برن. تکبير! ضمناً برايِ ريش سفيدي، اين‌جا آدمِِ بزرگ‌تر و مُهُم‌تر از من هم هست، چه از نظرِ فلسفه و چه از لحاظِ ريش!

2- ضرورتِ گفت-و-گو کجاست؟ چه چيزي باعث مي‌شود که ما تمايل به نوشتن وبلاگ و خواندنِ نوشته‌هاي ديگران داشته باشيم؟ کسبِ خبر و آگاهي، آشنايي با تجربه‌هاي ديگران، گاهي تفنن و گذرانِ وقت يا خنديدن، يا دلايلِ ديگر؟ اين‌ها همه دلايلي موجه براي خواندن وبلاگ‌ها و دست نوشته‌هاي ديگران هستند؛ اما به نظرم لايه‌اي پنهان هم هست که همه‌ي ما را جذب به خواندنِ نوشته‌ها مي کند: شناخت. ما براي شناختنِ همديگر وبلاگ مي‌خوانيم و براي شناساندنِ خودمان مي نويسيم.
از اين منظر است که من بحث-و-جدلِ داخلِ يک وبلاگِ دوستانه را مطلقاً بد يا ناپسند نمي‌دانم. اين بحث‌ها و نوشته‌ها، بيش از هرچيز کمکي‌ست به ما براي شناختنِ يکديگر. از مهرداد که -به جز يکي از دوستان- قديمي‌ترين آشناي من در اين وبلاگستان و يکي از قديمي‌ترين آشناهاي من در اين شهرِِ بزرگ است بگير، تا دوستاني کمتر ديده و کمتر شناخته؛ هدفِ من از نوشتن و خواندنِ شناختنِ آن‌هاست. هر چقدر اين شناخت‌ بيشتر و عميق‌تر شود، احتمالِ اصطکاک و برخورد هم کاهش پيدا مي کند و افراد مي توانند با آرامشِ بيشتري «زندگي» کنند. نمونه‌اش باز هم همين مهرداد که قبل از نوشتنِ متنِ «کودطا» با توجه به شناخت‌ام از او، مي‌دانستم و يقين داشتم که ذره‌اي ناراحتي از آن نوشته نخواهد داشت و مطمئن‌ام که مهرداد هم مي‌دانست از کامنت‌هايش براي متن‌ام آزرده نخواهم شد.
غرض از بيانِ اين حرف‌ها اين بود که اين‌جا، بنا نه بر شبيه کردنِ ديگران به خودِ ماست و نه بر خوب و بد ديدنِ همديگر. نوشتن و خواندن به ما کمک مي کند که در يابيم چگونه بايد با ديگران برخورد کنيم، چه چيزي کسي را مي‌آزارد، شاد مي‌کند يا به خنده وا مي‌دارد. اين، کمک مي‌کند که هم-زيستي ما در اين‌جا براي کسي آزار دهنده نباشد. ما در اين محيط، دنبالِ بردنِ کسي به بهشت، يا دور کردن‌اش از جهنّم نيستيم و قرار هم نيست که عقيده‌مان را به هم تحميل کنيم. فقط بياييد همديگر را آزار ندهيم. صراحتاً متن‌هاي مهرداد و وحيد و -کم تر- بهزاد نشانه هايي از آزردگي داشت: «ترجيح می دهم صرفا در گرينگوي پير بنويسم»؛ «من به خاطر همه کارهاي کرده و نکرده ام از همه عذرخواهي ميکنم»؛ «اگرچه متهم به لس انجلسي نگاري می شوم»؛ «اوج فاجعه اينقدر زياده که نتونستم جلوي خودم رو بگيرم»
دوستان، ما فقط مي خواهيم کمي کنارِ هم «راحت» باشيم: «قرار بود هم آوا محملي باشد براي محکم کردن حلقه دوستي و ارتباطي ما. محلي که بيشتر با هم در ارتباط باشيم». همين؛ مگر نه؟

در ضرورت رعایت آداب بحث و پایان و از این قضایا

راستش مطلب مهرداد در پاسخ به نقد من ناامید کننده بود. ناامیدکننده بود هم از نظر فرضهایی که می کرد، هم از نظر شکل استنتاج و تعمیم دادنش و هم از نظر حکم دادن. من قصد ندارم به شیوه او متوسل شوم. چند نکته ای در حاشیه ی بحث می آورم (یکی به بهانه بحثی که در گرفت و دیگری در روشن کردن ابهام یادداشت اصلی مورد بحث خودم). و با این نوشته، از طرف خودم بحث را تمام شده می دانم چون هر پاسخی پاسخی دیگر می آورد و ... ولی طبعا نقد این نوشته را هم از طرف مهرداد و هم از طرف دیگران روا داشته و (صرفا) خواننده بحث خواهم بود تا بیاموزم.

اول : نقد، توهین ؛ کدامیک؟
(در این قسمت من برخی از ایده های محمدرضا نیکفر در بحثی در نگاه نو چند سال پیش را وام گرفته ام با اندکی تفسیر شخصی) برای شروع بحث قضیه را کاملا صوری می کنم. "الف" نقدی نوشته است به نام "ن" بر نوشته ای از "ب". "ب" از نقد "الف" برآشفته و "ن" را نه نقد که توهین می داند. آیا می توان حداقل معیاری را پیش کشید تا بتوان با نظر به آن از "الف" و "ب" و نیز از شخص بی طرف "ج" خواست تا با رجوع به آن در باب "ن" داوری کرده به نتیجه ای بی طرفانه برسند. طبعا بسیار مشکل است. چون چنین بحثی به بسیار پیش زمینه ها وابسته است. از روحیه و نگاه دو طرف "الف" و "ب" تا تفسیرشان از "ن" تا لحن "ن" و دیگر و دیگر. ولی قضیه آنقدرها هم بی معیار نباید باشد. می توان حداقلی از ویژگیها را برشمرد نه به قصد دادن ملاک نهایی بلکه رسیدن به حداقلی از معیارها که سیال هم باشند و بتوان با نظر به موقعیتهای مختلف به کارشان برد. از جمله این معیارها میزان وفادار بودن "ن" است به نوشته مورد نقد. یعنی چه؟ تا زمانی که نقد "الف" بر "ب" در محدوده خود متن باقی مانده، می توان از دو طرف و هر شخص بی طرف دیگری مانند "ج" درخواست کرد که با رجوع به متن اصلی در باب "ن" داوری کنند. بگذارید یک مثال بیاورم. فرض کنیم "الف" در نقدش به نوشته "ب" آن را مبتذل و آشفته خوانده است. این دو صفت شاید حمله شدیدی به نظر برسند (من عمدا یک حد بالایی از انتقاد را مثال زدم) ولی در نهایت این دو معیار با توجه به تعریفی که "الف" از این دومعیار به دست می دهد قابل سنجش اند و با رجوع به متن اصلی، قابل داوری.
اما نقد "الف" بر "ب" کی این خطر را دارد که از نقد بودن خارج شود؟ آنگاه که متن اصلی کنار گذاشته شود و به نویسنده، حالات و موقعیتهایی چنگ زند بیرون از متن که ارزیابی شان ساده نیست که گاه بحثهایی دیگر را می طلبد.
متاسفانه نوشته مهرداد از این سنخ است. او از "متن" گذشته و در نقدش به "ورای متن" پرداخته است. از رفتارها و برخوردهای سابق در کانون فیلم تا انتخابات و روشنفکران و غیره و غیره. این شیوه ی خوبی برای بحث کردن نیست. نقد چنین نقدهایی هم آسان نیست.
دوم: در باب مرز
پیشنهاد می کنم مهرداد یکبار دیگر نوشته مرا بخواند و به ویژه این بخش را "مرزهای نوشتن در وبلاگی چون هم آوا تا کجا هستند؟ آیا اصلا صحبت از مرز منطقی است؟ من فکر می کنم مرزهایی وجود دارند که هم از ضرورت حفظ موجودیت خود وبلاگ می آیند و هم از حداقلی از رعایت مرزهای اخلاقی." و مثلا مقایسه کند با این بخش از نقد خودش: مرز اخلاقی نوشتن تا بدانجاست که از حیطه ی ادب و نزاکت خارج نشود. پس مهرداد هم موافق است که حداقل مرزی وجود دارد در نوشتن. یا مثلا آنجا که می نویسد من بردباری بهزاد را می ستایم که در مقابل این انتقاد تند که حتی به توهین ،طعنه و استهزاء بیشتر شبیه است صبورانه پاسخ گفته است! یعنی مرزی وجود دارد که از نظر مهرداد، وحید آن را زیر پا گذاشته و به بهزاد توهین کرده است. هدف من در اشاره به ضرورت مرز همین بحث بود. چه ها هستند حداقلهایی که جمعی که در وبلاگی می نویسند با رعایت آن هم موجودیت خود وبلاگ را حفظ کنند و هم حداقلی از مرزهای اخلاقی را رعایت کنند. پس این درست نیست که به تعبیر مهرداد: هیچ مرزی وجود ندارد.هیچ به معنی هیچ.
از باقی بحثها درمی گذرم که هر کدام بحثهایی دیگر می آورد و مهرداد و دیگر دوستان عزیز را (و خودم را در مرحله اول !) به اندکی تامل بیشتر و شتابزده نخواندن و شتابزده ننوشتن فرا می خوانم. شیوه بحث مهرداد عزیز گفتگویی را که می توانست در این باب دربگیرد تمام کرد.
سوم:
راستش یک جورایی به نوشتن در وبلاگ جمعی بدگمان شده ام. چه می شود هر کس وبلاگ خودش را داشته باشد و دوستان از طریق وبلاگهای شخصی بحث خود را پیش ببرند و در همان حال رابطه دوستی خود را تداوم ببخشند. شاید آنوقت بحثهایی نظیر این هم پیش نمی آمد. شخصا حداقل تا زمانی که به یک نظر نهایی در این باب نرسم ترجیح می دهم صرفا در گرینگوی پیر بنویسم. ولی طبعا به هم آوا سرخواهم زد به عنوان خواننده. چه بخش بزرگی از بهترین دوستان من در اینجا قلم می زنند.
ببخشید از اطناب کلام و نیز اهانتی (ناخواسته البته) اگر به دوستی روا داشته ام.

Monday, October 02, 2006

اینجا وبلاگ است


0) من به خاطر همه کارهای کرده و نکرده ام از همه عذرخواهی میکنم
1) متاسفانه با خواندن متن وحید بسیار ناراحت شدم نه بخاطر اینکه در خصوص نوع کامنت گذاری من ایراد گرفته که البته در پایان این مطلب توضیحاتی می دهم تا بعضی چیزها روشن شود. ناراحتی من از حرکتی پنهان است که برای کانالیزه کردن ذهن ها، فکرها، لحن ها، نوشته ها، موضوع ها، موضعگیری ها، حرکات و سکنات دارد شکل می گیرد. متاسفانه این نوع رفتار و روش در جمع ما سابقه تاریخی هم دارد. بیاد می آورم که در همان سالها در کانون فیلم همین رفتار بعضی دوستان، تعداد زیادی از مخطبان را آزرده خاطر و متواری کرد! من این روحیه و این رفتار را برنمی تابم.
این برخورد من را یاد این دید آمریکایی که هرکس با ما نیست دشمن ماست می اندازد. تحمل تنوع ،تفاوت ، تقابل و نادانی دیگران همیشه برای روشنفکران ما قابل درک نبوده و افرادی که سنخیت فکری مشابه ندارند همیشه مطرودند. (دوستان ما که روشنفکر نیستند ولی ) متاسفانه جامعه روشنفکری ما همیشه درگیر و دربند این نوع نگاه بوده و هست. نگاهی که باعث می شود آدم دیگران را نفهم و نادان و عامی بداند و ذهن خود را بر گفته های آنها ببندد و تلاش کند دیگران را وادار کند همانطوری فکر(رفتار،صحبت،می نویسد،...) کنند که او فکر(رفتار،صحبت،می نویسد،...) می کند. نتیجه تاریخی این رفتار هم می شود همین انتخابات ریاست جمهوری و ماحصل آن! بدنه روشنفکری آنقدر از بطن جامعه دور شده و خود را تافته جدا بافته کرده که دیگر مردم برای آنها تره هم خورد نمی کنند.یادتان نرفته که فقط مانده بود خواجه حافظ شیرازی از قبر خارج شود و بگوید به X رای ندهید به Y رای بدهید در این مقال البته اگر بعضی شبهه تقلب را طرح می کنند نمونه ای از توجه مردم رو کنند.اگرچه متهم به لس انجلسی نگاری می شوم ولی باید نوشت چرا که این معضل جامعه روشنفکری ماست هرچند در این شتابزدگی نمی شود.

2) من حتا گفته قاسم را که اگر چیزی ندارید ننویسید را هم نمی پسندم. به نظر من هم آوا اصلا محملی یا رسانه ای جدی نیست که مطالب سنگین و جدی و مهم و ... هر آنچه قاسم مطلب اش می خواند به خواهد. تا آنجایی که من بیاد می آورد قرار بود هم آوا محملی باشد برای محکم کردن حلقه دوستی و ارتباطی ما.محلی که بیشتر با هم در ارتباط باشیم .
خوب اینجا مشخص می شود از آنجایی که تلقی هرکس از ما از هم آوا متفاوت است پس وحید خود را مجاز می داند که به دیگری خرده بگیرد، چرا که از قابی که او می بیند چنین نوشته ای چنان است. خواهش می کنم در این کشور که پر است از خط قرمز شما دیگر از حد و مرز نگویید.وحید می پرسد: "مرزهای نوشتن در وبلاگی چون هم آوا تا کجا هستند؟ " هیچ مرزی وجود ندارد.هیچ به معنی هیچ. متاسفم که اینقدر برایمان مرزکشیده اند که خودمان هم مرزبان شده ایم. مرز آزادی، آزادی است. آزادی من تا حدی که به آزادی تو لطمه نخورد. پس مرز آزادی من در نوشتن تا آنجاست که آزادی تو مختل نشود.مرز اخلاقی نوشتن تا بدانجاست که از حیطه ی ادب و نزاکت خارج نشود. حساب شوخی های دوستانه که حاصل صمیمیت افراد است البته جداست. اگر می خواهید برای هم آوا مرزی بگذارید صراحتا میگویم که من دیگر به هم آوا سر هم نخواهم زد.
مرز بندی و خط کشی جلو خلاقیت را می گیرد، خواهش می کنم کاری نکنید که وقتی کسی می خواهد بنویسد دست و دلش بلرزد.

3) لازم به توضیح است که فضای کامنت همیشه فضایی رها تر از فضای متن وبلاگ است. فضایی که افراد به دور از سنگینی نسبی فضای وبلاگ می توانند راحت تر نظر خود را بدهند.نوشتار وبلاگ هم در مقایسه با سایر نوشتار های دیگر همیشه دور از جدیت و همراه با شتابزدگی است! اینجا وبلاگ است نه وب سایت. متن ها رهاتر از متن های تامل شده ی از قبل نوشته شده ی ویرایش شده ی سایر رسانه هاست.

4) اگرچه شتابزدگی ای در متن بهزاد وجود دارد ولی من هیچ سنخیتی از آن نوع که وحید می گوید در آن متن نمی بینم. من بردباری بهزاد را می ستایم که در مقابل این انتقاد تند که حتی به توهین ،طعنه و استهزاء بیشتر شبیه است صبورانه پاسخ گفته است! در کامنت من اما هست باید کلمات دیگری را بکار می بردم ولی اوج فاجعه اینقدر زیاده که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. مرسی از اینکه آینه ای بودی

مهرگان

امروز دهم مهر ماه ، مصادف با جشن مهرگان عام و آغاز جشن هاي مهرگان تا شانزدهم مهر ماه است. نوشته زير را از سايت پژوهش ايراني آورده ام كه به كوشش آقاي رضا مرادي غياث آبادي فراهم آمده است. اصل مطلب را كه بسیار مفصل تر است مي توانید اینجا ببینید. ضمناً بخشهای دیگر سايت شامل اختر باستان شناسي، جشن و آيين ها، باستان شناسي و نبشته هاي كهن است كه ديدن آنها خالي از فايده نيست.

"...در مجموع و بطور خلاصه، جشن مهرگان، جشن نيايش به پيشگاه «مهر ايزد» ايزد روشنايی و پيمان و درستی و محبت، ايزد بزرگ و كهن ايرانيان و همه مردمانِ سرزمين‌هايی از هند تا اروپا، به هنگام اعتدال پاييزي در نخستين روز مهرماه و در حدود دو هزار سال اخير در مهر روز از مهرماه، برابر با شانزدهم مهرماهِ گاهشماری ايرانی (هجری خورشيدی فعلی) برگزار می‌شود.
آنگونه كه از مجموع منابع موجود، همچون نگاره‌ها و متون باستانی و نوشته‌های مورخان و دانشمندان قديم ايرانی و غير ايرانی (مانند فردوسی، بيرونی، ثعالبی، جهانگيری، اسدیِ توسی، هرودوت، كتسياس، فيثاغورث، . . .) و نيز آثار شاعران و اديبان (مانند جاحظ، رودكی، فرخی، منوچهری، سعدسلمان، . . .) دريافته می‌شود؛ مردمان در اين روز تا حد امكان با جامه‌های ارغوانی (يا دستكم با آرايه‌های ارغوانی) بر گرد هم می‌آمده‌اند؛ در حالی كه هر يك، چند «نبشته شادباش» يا به قول امروزی‌، كارت تبريك برای هديه به همراه داشته‌اند. اين شادباش‌ها را معمولاً با بويی خوش همراه می‌ساخته و در لفافه‌ای زيبا می‌پيچيده‌اند.
در ميان خوان يا سفره مهرگانی كه از پارچه‌ای ارغوانی رنگ تشكيل شده بود؛ گل «هميشه شكفته» می‌نهادند و پيرامون آنرا با گل‌های ديگر آذين می‌كردند. امروزه نمی‌دانيم كه آيا گل هميشه شكفته، نام گلی بخصوص بوده است يا نام عمومیِ گل‌هايی كه برای مدت طولانی و گاه تا چندين ماه شكوفا می‌مانند."

ام الکبائس

هر چهارسال يه بار مي اومد همون جاي هميشگي که محلّ قرارشون بود. هميشه زودتر مي‌رسيد و از اون دور زير چشمي معشوقِ خسته و قوي هيکل‌اش رو نگاه مي‌کرد که داشت دورِ خودش مي‌چرخيد و نزديک مي‌شد. جمعاً يک روز وقت داشتن که با هم باشن و بعدش بايد مي رفتن؛ همه‌ش همين يه روز توي چهار سال! گاهي هم جور نمي‌شد و پنج سال فاصله بين‌شون مي‌افتاد، هرچند که ديگه اينا هم براي خودش حساب‌کتاب‌دار شده بود!
روي زمين، مردم يک روز ديرتر عيد مي‌گرفتن.

چرا در وبلاگ مي نويسيم -2


مي خواستم براي يادداشت گرينگوي پير كامنت بگدارم كه ديدم بهزاد در اين باب يادداشتي جديد نوشته است .از آنجاييكه كامنتم به هر دو يادداشت دوستان وارد بود و اندكي مفصل شد آنرا به صفحه اصلي هم آوا آوردم.

1) گرينگوي پير يادداشت خود را با دو پرسش آغاز كرده است. " مرزهای نوشتن در وبلاگی چون هم آوا تا کجا هستند؟ آیا اصلا صحبت از مرز منطقی است؟"
يكبار وبلاگ هم آوا را به دوستي آشنا با محيط هاي رسانه اي معرفي كردم و او در نگاه اول و پس از خواندن چند مطلب پرسيد: بايد ديد هدف شما از اين وبلاگ چيست. چرا كه بعضي از مطالب بسيار شخصي اند، بعضي مختص جمعي خاص ( گروه دوستان هم آوا) و بعضي مخاطب عام دارد. با طرح اين پرسش پاسخي كه يافتم آن بود كه هم آوا وبلاگي برا ي مخاطب عام، هم هست و هم نيست . مثال مشابهي كه در آن هنگام براي توضيح شرايط هم آوا به ذهنم رسيد بحثهاي دوستانه بود كه براي ايضاح كافي مي نمود.
در بحثهاي دوستانه چه اتفاقي مي افتد؟ آيا غير از اين است كه بخش زيادي از بحثهاي ما موضوعات اجتماعي ، سياسي و اقتصادي جامعه ماست. از اين نظر هم آوا نيز مانند اين بحثها مخاطب عام دارد. اما بخشي ديگر از اين بحثها را مباحث كاملاً خصوصي تشكيل مي دهند. براي مثال عروسي يكي از دوستان يا سربازي رفتن ديگري موضوعي نيست كه برا ي كسي كه خارج از اين گروه است جذابيتي داشته باشد. با اين ديدگاه هم آوا وبلاگي است با مخاطبان خاص. يكي ديگر از ويژگيهاي بحثهاي دوستانه عجين بودن موضوعات جدي و موضع گيريهاي از روي شوخي است. اصلاً فرق بحث سياسي در مجامع عمومي در گروههاي دوستانه همين شوخي ها و حد نگاه نداشتنها است. با اين ديدگاه نمي توان براي هم آوا هيچ مرزي چه از نظر موضوعي و چه از نظر لحني و كلامي تعيين كرد.

2) رويكردي كه جناب آقاي گرينگوي پير در پيش گرفته است به نظر رويكردي راهگشا براي هم آوا مي نمايد. گرينگوي پير مطالب خود را كه مخاطب عام مي طلبد در وبلاگ شخصي اش مي گذارد كه وبلاگي است با موضوعيت ادبيات ، سينما ، روزمرگي و يادداشتهايي كه علاوه بر موضوعيتي عام گوشه چشمي هم به گروه دوستانش دارد در وبلاگ هم آوا. با اين رويكرد شايد بتوان سايتي ديگر در كنار هم آوا تشكيل داد كه يادداشتهاي هدفمند و با موضوعيت مشخص در آن گنجانده شود. اين سايت قطعاً نياز به مانيفيست، خط مشي و استراتژي حركت دارد. در اين سايت است كه مي توان كار گروه تحقيقي پيشنهادي بهزاد را تشكيل داد و يا به پيشنهاد ابوالحسن به معرفي ايران پرداخت.

3) شنيده ام كه بلاگ اسپات نسخه بتايي ارائه كرده است كه در آن مي توان مخاطبان خاص وبلاگ را از خوانندگان عام آن جدا كرد. با اين روش شايد بتوان اندكي از مشكل جداسازي مطالب وزين و ياد داشتهاي سبك كاست. از آنجاييكه ادمين هاي محترم هم آوا و علي رضا خان احتمالاً از اين موضوع بيشتر از من مطلع اند مي توانند اصلاحات بيشتري را در اين قالب اعمال نمايند. ما منتظر پيشنهادهاي آنها هستيم.

4) فرهنگ تحمل انتقاد را كمتر جايي مي توان سراغ گرفت. وحيد و بهزاد به بهترين وجه آنرا نشان دادند. از هر دوي آنها ممنون.ضمناً نامي كه بهزاد براي يادداشت خود انتخاب كرده است ، فوق العاده است.
"آينه اي در برابر آينه ات مي گذارم تا از تو ابديتي بسازم"
باشد كه هر يك از ما براي ديگري آينه اي باشيم تا به كمك هم بسازيم آنچه را كه تا ابد خواهد ماند.

Sunday, October 01, 2006

آينه اي در برابر آينه

الف) همانطور كه در كامنت مطلب وحيد نوشتم به شخصه تذكرهايش را وارد ميدانم و بهتر است كه لحني در خور را براي نوشته هاي خود در هم آوا انتخاب كنيم كه خود پس ازارسال مطلبم و با بازخواني آن تا حدودي سبك نگارش آن را ناهمگون و ابتدايي يافتم. تذكر وحيد در مورد كامنت مهرداد نيز وارد است و ضرورت حفظ موجوديت وبلاگ و فضاي سالم براي نگارش در آن حكم ميكند كه از بكار بردن الفاظ سخيف و يا لحن غير مودبانه خودداري شود
ب) از طرف ديگر نوع واكنش وحيد و اشاره به افراد و محكوم كردنشان به سبك به قول وحيد لوس آنجلسي را از جهاتي صحيح نميدانم. اگر مقصود وحيد سبك نگارش متن است كه در مورد خودم تا حدي برآن صحه مي گذارم و دليل عمده آن هم عدم تمركز ذهني و وقتي، براي پرداختن به آن است وليكن به لحاظ محتوايي حداقل در مورد نوشته خودم نه تنها آن را شعاري و لس آنجلسي نميدانم كه به واقع مشكل اصلي را درحافظه تاريخي ملت ميدانم. اما نكته اي توجه وحيد را به آن جلب ميكنم اين است كه با اين نوع برخورد سبب دوري افراد از وبلاگ و عدم نگارش آنها نشويم. هرچند به شخصه ميدانم كه منظور وحيد چنين نيست. ا
ج) در ارتباط با مانيفست هم آوا نيز بايد گفت نكته اي بسيار بجا و پسنديده است به شرط آن كه مرزهاي نگارش به لحاظ محتوايي را محدود به مباحثي خاص نكند و بيشتر جنبه آيين و آداب نگارش داشته باشد كه در اين صورت بسيار پسنديده است و از همين جا از جناب وحيد خان عزيز ميخواهم تا هفته ي آينده مانيفست هم آوا را تهيه كند و براي اطلاع سايرين منتشر كند تا پس از تصويب اجرا شود
به اميد تعالي بيشتر هم آوايان بدرود

چند نکته و در ضرورت مانیفیست هم آوا

دو سه مطلب اخیر و چند کامنت از سه تن از هم آوایان عزیز (محسن،بهزاد و مهرداد) مرا بران داشت که چند کلامی بنویسم.
اول: مرزهای نوشتن در وبلاگی چون هم آوا تا کجا هستند؟ آیا اصلا صحبت از مرز منطقی است؟ من فکر می کنم مرزهایی وجود دارند که هم از ضرورت حفظ موجودیت خود وبلاگ می آیند و هم از حداقلی از رعایت مرزهای اخلاقی. با عرض پوزش از مهرداد عزیز، من فرق زیادی می بینم بین مثلا یادداشت هنرمندانه علیرضا در باب جنگ در مقابل مثلا کامنت مهرداد برای آن یادداشت. و مرزی که از آن صحبت می کنم چیزی است که در فاصله این دو اتفاق می افتد، مرزی ظریف است که کلام روشنگرانه از آگاهی به آن شکل می گیرد. محافظه کاری مرا می بخشید ولی من در این گونه کامنتها و حتی تا حدودی در متن بهزاد نکته مثبتی نمی بینم که سخت کلامشان یادآور تلویزیونهای لوس آنجلسی اند.
دوم: به اشاره آنچه را که لازم است گفتم. شخصا اگر کسی در وبلاگ گرینگوی پیر چنین لحنی رو به کار ببرد من آن کامنت را حذف می کنم. پیشنهاد می کنم "ادمین" محترم وبلاگ و سایر دوستان تامل کنند در باب این یادداشت من.
سوم: به گمانم هم اوا نیازمند مانیفیستی است در تعیین حداقلهایی که همگان رعایتش کنند ...

حافظه ی تاریخی

به نظر من یکی از عوامل اصلی مصائبی که بر سر مردم همچون آواری فرود میاد. نداشتن حافظه تاریخی و هویت تاریخی است.ا
یادش به خیر هوشنگ گلمکانی که به دعوت کانون فیلم به دانشگاه بوعلی سینا اومده بود همین معضل را به عنوان یکی از ریشه های اصلی بدبختی ایران در بسیاری از زمینه ها عنوان کرد. و اگه یه کم دقیق بشیم خیلی راحت میشه بررسی کرد که چطور داریم دورمیزنیم و تمامی تجارب تاریخی خود را تکرار میکنیم. بعد نزدیک سی که از انقلاب 57 می گذره و سبک سریها و بر طبل جنگ کوبیدن ها که تازه اسناد افتزاحاتش داره رو میشه ، دوباره گرفتار همون طرز تفکر شدیم.ا
براستی چرا مردم میتونند رئیس جمهوری مثل احمدی نژاد را تحمل کنند.ا
چرا دوباره حاضرن تسلیم همون طرز تفکر قشری اوائل انقلاب بشن.ا
چرا بعد از اون جنگ خانمان سوز که حتی خود اهل جبهش هم الان به بی فایده بودنش پی بردن دوباره وقتی الف نون حرف از جنگ با دنیا میزنه کسی جیکش در نمیاد.ا
به نظرم اگه بتونیم جوابی برای این سوالها پیدا کنیم شاید راه حل بسیاری از مشکلات حل میشه. در همین زمینه من به نظرم می رسه که علت اصل این وقایع همینه که ملت ایران از حافظه و هویت تاریخی خودش جدا شده . مگر نه اینکه کوروش سردمدار حقوق بشر در دنیا بوده، مگر نه اینکه وقتی کتیبه های تخت جمشید را میخوانیم سراسر سخن از شایسته سالاری و نیکی و راستی و درست کرداری است.ا
اما حالا چقدر از اون اندیشه ها در زندگی فعلی مردم جاری است؟
.....
خلاصه دلم خیلی پره ....ا
من همونطور که یه شب به ابولحسن گفتم به نظر بجای کار سیاسی و از اینجور حرفها بهتر تاریخ کشور را با دقت بازخوانی کنیم و هویت تاریخی را به مردم برگردونیم که اگر تاریخ رو درک کردیم به نظرم فرهنگ و اصالت رو هم دوباره بدست می آریم.ا
اون وقته که با شناخت اندیشه های ناب ایرانی دیگه مردم اسیر خشک مغزی دولتمردان فعلی نخواهند شد . اون وقته که لیاقت حکامی خردمند را خواهند داشت . ا
که اگر لیاقت و هویت لازمه را داشته باشیم مطمئن غیر ممکن است اسیر چنین حکامی و چنین جنگهایی و ... شویم
شاید زیاده گویی کردم ولی من پیشنهاد میکنم حتما یک کارگروه مطالعه و بررسی تاریخ از زوایای مختلف در گروه هم آوایان ایحاد بشه و با جمع آوری مطالب و بررسی و نقد و تحلیل اونها زمینه یک کار فرهنگی اجتماعی جدی که جامعه خیلی نیازمندش است را شکل دهیم.ا
اگر در این زمینه پیشنهاد دارید بنویسید تا با همت بزرگان هم آوا این حرکت را شروع کنیم
تا بعد بدرود

جنگ (2)

هيچ کس، هرگز نتوانست وحشتِ آن روزها را نشان دهد؛ نه هيچ فيلمساز و «راوي فتح» و نويسنده‌اي و نه هيچ حاضرِ در جبهه و پشتِ جبهه‌اي. بعيد مي‌دانم خودِ ما هم بتوانيم چيزي از آن را به نسل‌هاي بعدي بياموزيم؛ که تا مي‌توانند از اين هيولا دوري کنند.
بگذريم که اين گفته‌ها و ناگفته‌هاي ديگر براي من بود که آسيبِ مستقيمي از جنگ نديدم؛ غير از مدتي دوري از خانه و فرار به روستا و چند ماهي تعطيلي مدرسه؛ که روزِ پايانِ جنگ تازه قدم به 10 سالگي گذاشته بودم؛ من که حلقه‌ي ارتباط‌ام با جنگ، تنها صداي توپِ ضدِ هوايي و غرشِ هواپيما بود، و پدرم که آخرِ بهار 65 داوطلب شد و رفت، و دو هفته بعد با سري موج گرفته برگشت؛ و دايي‌ام که سرباز بود؛ و همسايه‌ي مهربان‌مان که شهيد شد. با اين همه، خاطره‌ي آن روزها را به اين تلخي حس مي کنم.
و حالا چه سود که همديگر را متهم کنيد؟ اي کاش چيزي بياموزيد و به عمل بنشانيد، که ما هنوز محکوم‌ايم به زيستن زيرِ سايه‌ي واقعيتي به نامِ شما! اي کاش بياموزيد! آخر هنوز که هنوز است، صداي آن آژيرها آزارم مي‌دهد، هنوز مي ترساندم، رفقا!