هم آوا

Friday, February 15, 2008

رسيده بود بلايي؛ ولي به خير گذشت

چند روزي بود که «سرويس‌دهنده‌»ي سرويس‌نادهنده‌مان به بلايِي گرفتار آمده بود و در بنايش خدشه و رخنه آشکار شده؛ و ما مدام امروز به فردا رسانديم که اصلاحي صورت گيرد و دستي برآيد و کارستاني بکند، اما چنان که افتد و داني، نگرفت و بر نيامد و نکرد. بيت:
امروز و فردا کردم
تا تو رو پيدا کردم

و چون عددِ روزها به ده برآمد، چندان از بسياري مرقوماتِ ناخوانده و فريادهايِ نازده به ستوه آمده بوديم که سر در جيبِ تفکر فرو برديم تا تدبيري کنيم و چاره انديشيم. مصرع:
صنما! با غمِ عشقِ تو چه تدبير کنم؟

و چون روزها از همان ده نيز بگذشت، بر آن آمديم تا به جاي گريبان بابک چاک کردن و انتقامِ ناديده از ديده ستاندن، آستينِ همت بالا زنيم. ناچار راهِ هم‌آوا در پيش گرفتيم و مرقومه‌اي نگاشته کرديم در آن؛ تا شايد قفلِ نفس گشوده گردد و راهِ حنجره به پنجره در زمستان ماننده نيايد. و اگر کمي بيش گذشته بود، آن فکر ديگر از مدارِ مغزمان گذر نمي‌کرد که: «ما بيشتر حرفا‌هاي‌مان شخصي‌ست و هم-آوا محلي عمومي؛ پس اين که حرفِ دل‌مان را در آن بنويسيم، مثلِ اين است که در سالنِ سينما سيگار بکشيم!» آن وقت شايد در اينجا رحلِ اقامت دائمه نيز مي‌افکنديم. پس به همان بلاگر برگشتيم و چون پسري خوب و سر-به-زير، نشاني‌اي به عاريت گرفتيم براي نگاشتنِ خزعبلات و مهملات؛ و هم-آوا باشد براي جمعِ هم-آوايان -که اشتغالِ بسيار دارند و فرصتِ کم. ما هم گاهي به حکمِ ضرورت، يا به اجبارِ وضعيت بر خواهيم گشت و قلم در هم-آوا خواهيم فرسود. اين جمله‌ي آخر را از آن رو گفتيم که پندارِ باطلِ «ايمن از شرِ فلاني شدن» از سر برون کنند، ان شاء الله!