حکومتِ کمونيستيِ کرهي شمالي مدتهاست که درهاي خود را به رويِ جهانِ بيرون بسته است. حتا فروپاشيِ ابرقدرتِ شوروي که حامي اصليِ اين حکومت بود و اين کشور را به عنوانِ پايگاهِ خود در برابرِ «امپرياليسم» انتخاب کرده و به ورطهي نابودي کشانده بود، نتوانست باعثِ تغييري در سياستهايِ احمقانه و فاجعهبارِ حاکمانِ آن شود. حالا آزمايشِ سلاحِ هستهاي اين حکومت، که به قيمتِ نابودي زندگي و رفاه و آسايش مردماش حاصل شده، گروهي را اين چنين به وجد آورده است که انگار «پوزهي امپرياليسم را به خاک ماليدهاند» و «نابوديِ ليبراليسم نزديک است». واقعيت چيست؟
مدتي که من در شرکت کشتيراني کار ميکردم، فرصتِ خوبي بود برايِ شنيدنِ خاطراتِ همکاراني که کارِ روي خشکي را به کشتي ترجيح داده و از دريا برگشته بودند. يکي از تکاندهندهترين قسمتهايِ اين خاطرات، حرفهايي بود که اين همکاران از سفرهايشان به کرهي شمالي ميگفتند. خاطراتي که از فرطِ غريب بودن -حتا برايِ مايي که در سيستمي بسته به دنيا آمده و زيستهايم- به داستان شبيهتر بود! داستانِ زغالِ سنگ که هنوز جماعتي مانندِ گروهِ مورچگان آن را با گاري از کشتي تخليه و حمل ميکنند، يا دخترکاني که در آن سرمايِ کشنده رويِ باروها نگهباني ميدهند؛ يا داستانِ آن دخترِک که تنها به جرم گرفتنِ يک کتابِ داستان از همکارِ ما، بردندش و ديگر برنگشت...
اينها -به گمانِ من- تنها گوشهاي کوچک از فاجعهايست که بر آن مردم ميرود. گوشهاي که از بيرون و از رويِ کشتي ميشد ديد. آنچه واقعاً در آن مسلخِ انسانيت بر انسان ميرود از چشمِ همهي ما پوشيده است؛ اما روزي خواهد رسيد که جهان و «خلق» کره، تابِ اين همه بيرحمي را از دست بدهند و آن روز هيچ سلاحِ هستهاي برايِ نگه داشتنِ آن جانيان بر سرِ قدرت کافي نخواهد بود.
يادم آمد که تنها چيزي که «خلق»ِ کرهي شمالي از بازيهايِ جامِ جهاني ديدند، صحنههايي از شکستِ تيمِ آمريکا بود، با پخشِ موزيکهاي «انقلابي» روي آن! بگذريم...
مدتي که من در شرکت کشتيراني کار ميکردم، فرصتِ خوبي بود برايِ شنيدنِ خاطراتِ همکاراني که کارِ روي خشکي را به کشتي ترجيح داده و از دريا برگشته بودند. يکي از تکاندهندهترين قسمتهايِ اين خاطرات، حرفهايي بود که اين همکاران از سفرهايشان به کرهي شمالي ميگفتند. خاطراتي که از فرطِ غريب بودن -حتا برايِ مايي که در سيستمي بسته به دنيا آمده و زيستهايم- به داستان شبيهتر بود! داستانِ زغالِ سنگ که هنوز جماعتي مانندِ گروهِ مورچگان آن را با گاري از کشتي تخليه و حمل ميکنند، يا دخترکاني که در آن سرمايِ کشنده رويِ باروها نگهباني ميدهند؛ يا داستانِ آن دخترِک که تنها به جرم گرفتنِ يک کتابِ داستان از همکارِ ما، بردندش و ديگر برنگشت...
اينها -به گمانِ من- تنها گوشهاي کوچک از فاجعهايست که بر آن مردم ميرود. گوشهاي که از بيرون و از رويِ کشتي ميشد ديد. آنچه واقعاً در آن مسلخِ انسانيت بر انسان ميرود از چشمِ همهي ما پوشيده است؛ اما روزي خواهد رسيد که جهان و «خلق» کره، تابِ اين همه بيرحمي را از دست بدهند و آن روز هيچ سلاحِ هستهاي برايِ نگه داشتنِ آن جانيان بر سرِ قدرت کافي نخواهد بود.
يادم آمد که تنها چيزي که «خلق»ِ کرهي شمالي از بازيهايِ جامِ جهاني ديدند، صحنههايي از شکستِ تيمِ آمريکا بود، با پخشِ موزيکهاي «انقلابي» روي آن! بگذريم...