ام الکبائس
هر چهارسال يه بار مي اومد همون جاي هميشگي که محلّ قرارشون بود. هميشه زودتر ميرسيد و از اون دور زير چشمي معشوقِ خسته و قوي هيکلاش رو نگاه ميکرد که داشت دورِ خودش ميچرخيد و نزديک ميشد. جمعاً يک روز وقت داشتن که با هم باشن و بعدش بايد مي رفتن؛ همهش همين يه روز توي چهار سال! گاهي هم جور نميشد و پنج سال فاصله بينشون ميافتاد، هرچند که ديگه اينا هم براي خودش حسابکتابدار شده بود!
روي زمين، مردم يک روز ديرتر عيد ميگرفتن.
روي زمين، مردم يک روز ديرتر عيد ميگرفتن.