هم آوا

Monday, October 02, 2006

ام الکبائس

هر چهارسال يه بار مي اومد همون جاي هميشگي که محلّ قرارشون بود. هميشه زودتر مي‌رسيد و از اون دور زير چشمي معشوقِ خسته و قوي هيکل‌اش رو نگاه مي‌کرد که داشت دورِ خودش مي‌چرخيد و نزديک مي‌شد. جمعاً يک روز وقت داشتن که با هم باشن و بعدش بايد مي رفتن؛ همه‌ش همين يه روز توي چهار سال! گاهي هم جور نمي‌شد و پنج سال فاصله بين‌شون مي‌افتاد، هرچند که ديگه اينا هم براي خودش حساب‌کتاب‌دار شده بود!
روي زمين، مردم يک روز ديرتر عيد مي‌گرفتن.