هم آوا

Sunday, October 01, 2006

جنگ (2)

هيچ کس، هرگز نتوانست وحشتِ آن روزها را نشان دهد؛ نه هيچ فيلمساز و «راوي فتح» و نويسنده‌اي و نه هيچ حاضرِ در جبهه و پشتِ جبهه‌اي. بعيد مي‌دانم خودِ ما هم بتوانيم چيزي از آن را به نسل‌هاي بعدي بياموزيم؛ که تا مي‌توانند از اين هيولا دوري کنند.
بگذريم که اين گفته‌ها و ناگفته‌هاي ديگر براي من بود که آسيبِ مستقيمي از جنگ نديدم؛ غير از مدتي دوري از خانه و فرار به روستا و چند ماهي تعطيلي مدرسه؛ که روزِ پايانِ جنگ تازه قدم به 10 سالگي گذاشته بودم؛ من که حلقه‌ي ارتباط‌ام با جنگ، تنها صداي توپِ ضدِ هوايي و غرشِ هواپيما بود، و پدرم که آخرِ بهار 65 داوطلب شد و رفت، و دو هفته بعد با سري موج گرفته برگشت؛ و دايي‌ام که سرباز بود؛ و همسايه‌ي مهربان‌مان که شهيد شد. با اين همه، خاطره‌ي آن روزها را به اين تلخي حس مي کنم.
و حالا چه سود که همديگر را متهم کنيد؟ اي کاش چيزي بياموزيد و به عمل بنشانيد، که ما هنوز محکوم‌ايم به زيستن زيرِ سايه‌ي واقعيتي به نامِ شما! اي کاش بياموزيد! آخر هنوز که هنوز است، صداي آن آژيرها آزارم مي‌دهد، هنوز مي ترساندم، رفقا!