هم آوا

Wednesday, October 04, 2006

عمران هم رفت...

ديگر چه کسي مانده که لبخند را دوست داشته باشد، ميانِ اين همه چهره هايِ گرفته و عبوس، با اخم‌هاي بي پايان؟ کسي مانده که بي‌ريا بخندد و بخنداند؟

«و من با اين شبيخون‌هاي بي‌رحمانه و شومي که دارد مرگ
بَدَم مي‌آيد از اين زندگي ديگر»

عمرانِ صلاحي هم رفت پيشِ گل آقا و ديگران؛ و «حالا اين حکايتِ ماست» که تنها مانده‌ايم با اين همه «عملياتِ عمراني» بي صاحب!

راستي، براي ختم‌ات اجازه‌ي گريه داده‌اي؟