هم آوا

Thursday, October 26, 2006

گزارشِ تجمعِ هم-آوايان - بخشِ اول

پنج شنبه بيست و هفتم مهر 1430

ساعت 4 صبح با اضطراب پا مي‌شم. شديداً ناراحت‌ ام که بازم خواب مونده‌م و دير به کارم مي‌رسم. پدر بزرگِ پرزيدنتِ فعلي، ساعتِ کار خانم‌ها رو به ازاي هر بچه 1 ساعت کم کرد، نتيجه‌ش اين شد که بعضي از خانم‌ها با اين که سرِ کار نمي‌آن، اضافه کاري هم به‌شون پرداخت مي‌شه. پرزيدنتِ جديد هم همون روزي که انتصاب شد، به اين نتيجه رسيد که کارها بالاخره بايد انجام بشه. اين شد که ساعتِ کارِ مردها رو به 3 صبح تغيير داد. البته اين فقط شاملِ شرکت‌هاي خصوصي مي‌شه و کارمنداي دولت بايد ساعتِ 2:30 برن سرِ کار، معلم‌ها با فرمولِ h-800) / 500] + [n /10] + p)] که n شماره ي منطقه‌ست، h ارتفاع نمازخونه ي مدرسه از سطحِ درياست و p ساعتِ شرعيِ اذانِ صبح به افقِ جمکران، مي‌تونن ساعتِ کارشون رو محاسبه کنن. دانش آموزها بايد دو ساعت بعد از معلم‌ها برن؛ بانک‌ها هم به ترتيبِ حروفِ الفبا، از ساعت 5 صبح، با فاصله‌ي يک ربع باز مي‌شن. بانک‌هاي خصوصي بايد ساعت 11 صبح باز بشن و 11:15 تعطيل کنن. يک ساعت قبل از اذان تا يک ساعت بعدش، هر کاري مجازات داره.

ساعت 9 صبح بالاخره به قرار کاري‌م مي‌رسم. به خاطرِ اين که دير پا شدم، مجبور بودم با اسب برم سرِ کار، چون ديگه ماشين گير نمي اومد. خوشبختانه مهرداد يک هفته پيش اي‌ميل زده بود و گفته بود که نمي‌تونه بياد. اي ميل‌اش ديشب رسيد، چون مخابرات پهنايِ باندِ اينترنتِ ملّي رو به 1400 بيت در ثانيه کاهش داده و تازه اي‌ميل‌ها بايد بازبيني بشن تا مطمئن بشن که مشکلِ شرعي و امنيتي نداره.

ساعت 9:15 مجبوريم قسمتِ هفتمِ جلسه‌ي کاري‌مون رو تموم کنيم، چون خانمي که توي جلسه‌س بايد قبل از اذانِ ظهر خونه باشه، وگرنه اخراج مي‌شه. با الله‌يار مي ريم مجتمعِ امام زمان که براش ماشين حساب بخريم. چيزي پيدا نمي کنيم، چون ماشين حسابي که لازم داره، بايد غير از چهار عملِ اصلي بتونه راديکال هم بگيره و هنوز جنس‌هاي قاچاق از بندرِ امام زمان نرسيده.

ساعتِ 2 بعد از ظهر، بعد از کلي پياده‌روي به خونه مي‌رسم. ناهار نون پنير داريم. ظاهراً امروز جشن گرفتيم. بعد کمي استراحت مي کنيم. اين تنها کاريه که کاملاً و بي هيچ محدوديتي مُجازه.

ساعتِ 4 بعد از ظهر راه مي‌افتيم که بتونيم به محلِ قرار توي مسجدِ اباصالحِ شش برسيم. امروز -بعد از 7 ماه- شاخصِ آلودگي هوا زيرِ خطرناک بوده، و به خاطرِ دو تا تيکه ابري که هواشناسي ادعا مي‌کنه روي دماوند هست، هواي خيلي مطبوع و دل‌انگيزي داريم.

ساعت 6:15 کبوتري که فريد فرستاده، ما رو پيدا مي کنه. آدرس مي خواد. پشتِ همون کاغد آدرس رو مي نويسم و برش مي گردونم. فريد ماسکِ صورتِ کبوترش رو به خاطرِ خوبيِ هوا برداشته، و تهِ يادداشت‌ام به ش تذکر مي دم که کارِ خطرناکي کرده.

ساعت 9 مسجد رو پيدا مي کنيم. جايِ سوزن انداختن نيست. خوشحال ام که يه مخترعِ با انصاف پيدا شد و با بودجه ي دولتي تونست مشکلِ بوي جوراب رو حل کنه. به خاطرِ اين ابتکار، جايزه ي ملي رو براي 3 سال به ش دادن؛ هرچند سالِ بعدش پرزيدنت به ش غضب کرد و غارتگرِ بيت المال شناخته شد؛ چون يه روز ديده بودن اش که صبحانه خورده. فريد قبل از همه سر مي رسه. صد بار به ش گفته بودم که عمامه ي نارنجي سرش نذاره. همين پارسال بود که با اين سن، به خاطرِ عمامه ي قرمزي که توي ماهِ اولِ رمضان گذاشته بود، 40 تا شلاق خورد. بازم ادب نشده مثلِ اين که! بايد از من ياد بگيره که عمامه م هميشه سبزه.
احسان و وحيد هم سر مي رسن. وحيد تازه از زندان آزاد شده. آخه يه مقاله توي روزنامه ي اطلاعات زيرزميني چاپ کرده بود که توش ادعا کرده بود يه زماني فيلمي به اسمِ محمد رسول الله وجود داشته، براي همين به خاطرِ توهين به پيامبر بازداشت شده بود و مجبورش کردن که اعتراف کنه جاسوسي مي کرده. اين وحيد درست بشو نيست! هرچي به ش مي گم دست از سرِ سينما بردار، گوش نمي کنه که!

ادامه دارد...