هم آوا

Friday, February 15, 2008

رسيده بود بلايي؛ ولي به خير گذشت

چند روزي بود که «سرويس‌دهنده‌»ي سرويس‌نادهنده‌مان به بلايِي گرفتار آمده بود و در بنايش خدشه و رخنه آشکار شده؛ و ما مدام امروز به فردا رسانديم که اصلاحي صورت گيرد و دستي برآيد و کارستاني بکند، اما چنان که افتد و داني، نگرفت و بر نيامد و نکرد. بيت:
امروز و فردا کردم
تا تو رو پيدا کردم

و چون عددِ روزها به ده برآمد، چندان از بسياري مرقوماتِ ناخوانده و فريادهايِ نازده به ستوه آمده بوديم که سر در جيبِ تفکر فرو برديم تا تدبيري کنيم و چاره انديشيم. مصرع:
صنما! با غمِ عشقِ تو چه تدبير کنم؟

و چون روزها از همان ده نيز بگذشت، بر آن آمديم تا به جاي گريبان بابک چاک کردن و انتقامِ ناديده از ديده ستاندن، آستينِ همت بالا زنيم. ناچار راهِ هم‌آوا در پيش گرفتيم و مرقومه‌اي نگاشته کرديم در آن؛ تا شايد قفلِ نفس گشوده گردد و راهِ حنجره به پنجره در زمستان ماننده نيايد. و اگر کمي بيش گذشته بود، آن فکر ديگر از مدارِ مغزمان گذر نمي‌کرد که: «ما بيشتر حرفا‌هاي‌مان شخصي‌ست و هم-آوا محلي عمومي؛ پس اين که حرفِ دل‌مان را در آن بنويسيم، مثلِ اين است که در سالنِ سينما سيگار بکشيم!» آن وقت شايد در اينجا رحلِ اقامت دائمه نيز مي‌افکنديم. پس به همان بلاگر برگشتيم و چون پسري خوب و سر-به-زير، نشاني‌اي به عاريت گرفتيم براي نگاشتنِ خزعبلات و مهملات؛ و هم-آوا باشد براي جمعِ هم-آوايان -که اشتغالِ بسيار دارند و فرصتِ کم. ما هم گاهي به حکمِ ضرورت، يا به اجبارِ وضعيت بر خواهيم گشت و قلم در هم-آوا خواهيم فرسود. اين جمله‌ي آخر را از آن رو گفتيم که پندارِ باطلِ «ايمن از شرِ فلاني شدن» از سر برون کنند، ان شاء الله!

Tuesday, February 05, 2008

نه مرثيه‌اي، که يادي ...

احمد بورقاني را بعد از دومِ خرداد شناختم؛ همان زمان که معاونِ مطبوعاتي بود و همان زمان که مرتضوي احضارش کرده بود به خاطرِ روزنامه‌ي جامعه؛ يا شايد کمي پيش‌تر. خلاصه پيش از خيلي ديگر از اصلاح طلبان و پس از تنها چند تن‌شان!
احمد بورقاني را بعد از دومِ خرداد شناختم؛ همان هنگامي که از معاونتِ مطبوعاتي استعفا داد و رفت؛ که او مردِ پست نبود و کيهان جمله‌ي رييس‌ سابق‌اش -مهاجراني محترم و عزيز- را تيتر کرد که: «آقاي بورقاني! دوره‌ي چريک‌بازي گذشته است.»
احمد بورقاني را تنها يک بار ديدم؛ در جلسه‌ي شوراي عمومي انجمن دانشگاه، در آن آخرين روزهاي مانده به انتخابات مجلسِ ششم. بعد از جلسه، چند دقيقه‌اي کنارِ رنوي دوست‌داشتني‌اش ايستاديم و سخني کوتاه گفتيم؛ در کنارِ همان رنو که هنگام نمايندگي هم نگه داشته بود و با پرشياي مجلس عوض نکرد تا امثالِ من بدانيم که دستِ کم درباره‌ي بعضي از منتخبان‌مان اشتباه نکرده‌ايم. آن رنو در يادم ماند، به نشانه‌ي صداقتِ فردي از اصلاح‌طلبان؛ در کنارِ پيکان قراضه‌اي که با آن ميثمِ سعيدي را بعد از سخنراني به مجلس فرستاديم...
چند روزي پيش از اين به يادش بودم -نمي‌دانم به کدام مناسبت يادش از خاطرم گذشت- و نمي‌دانستم آن روز، که امروز بر پيشاني روزنامه‌ها خواهم خواند: «احمدِ بورقاني به ابديت پيوست.»