هم آوا

Sunday, January 30, 2005

گمانه زنی های جشنواره ی بیست و سوم

اول: به تصاویر و عادت های همیشگی خو گرفته ایم : یک موردش (مانند همیشه) امروز برایم پیش می آید، عصر ساعت شش به چند سینمای جشنواره سر می زنم برای گرفتن برنامه ی جشنواره (جشنواره ای که قرار است از فردا صبح (مثلا) شروع به کار کند) ولی هنوز برنامه ی جشنواره آماده نیست و نتیجه اینکه سینماها هنوز نمی دانند فردا صبح چه برنامه ای دارند. اما مسئله فقط این ها نیست. دو سال قبل یادم است روز اول جشنواره با کلی ذوق و شوق به دیدن فیلمی از یک فیلمساز فرانسوی رفتم (مجوز عبور ساخته ی برتران تاوارنیه در سینما کریستال). به این امید که (مطابق برنامه ی اعلام شده) فیلم با زیرنویس فارسی نمایش داده خواهد شد. فیلم شروع می شود و رگبار گفتگوها به زبان فصیح فرانسوی بر سرمان می ریزد. زیرنویس ها یک در میان می آیند (آن هم با تاخیر، یعنی زیرنویس مربوط به یک گفتگو در چند نمای بعد می آید!) و تعجبی هم نباید داشته باشد که پس از پانزده دقیقه مسئول مربوطه یادش بیاید که حلقه های فیلم را جابجا نمایش داده است و ما (بخت برگشتگان زبان بسته ی تماشاگر فیلم) تا به حال یکی از حلقه های انتهایی را تماشا کرده بودیم! بگذریم از سانسور و تکه پاره کردن فیلم ها و هزاران مسئله ی دیگر. آنچه گفتم فقط مشتی از خروار بود. می دانم که حالا این سوال پیش می آید که (با این تفاصیل) چرا اصلا وقت تلف می کنیم و چیزی را جدی می گیریم که شاید حتی برگزارکنندگانش هم چندان جدی اش نمی گیرند. این که خود را زجر می دهیم و آیا اصلا این همه شور و ذوق در این شرایط نمی تواند بیانگر گونه ای دوپارگی روانی باشد؟
دوم: شاید همه ی ادله ی منطقی به نفع نگاه گفته شده در بند پیشین باشد. اما ما مجانین سینما دلبسته ی اندک تصاویری هستیم که به هر حال این جشنواره با توجه به همه ی شرایط اش برایمان مهیا می کند. مثل تماشای مرد مرده و شنیدن موسیقی جادویی نیل یانگ روی تصاویر آن در شهر قصه ی مرحوم، دیدن دیگران و مرد بدون گذشته ی کوریسماسکی روی پرده. (به هر حال جادوی پرده ی سینما چیز دیگری است وگرنه نسخه های این فیلمها که دم دستند). یا حتی کشف فیلم های ایرانی همچون نفس عمیق و چند تار مو و انبوه خاطره های دیگر. شاید به خاطر اینهاست که همه ی آن رنج و توهین و تحقیر را می پذیریم
سوم: جشنواره اما بازی های خود را دارد و آداب خود را. بخشی از این بازی به حدس و گمان ها و انتظاراتی مربوط می شود که برآورده می شوند یا نمی شوند و غیر منتظره های هر سال. هر علاقمندی لیستی از فیلمهایی را دارد که می خواهد ببیند و رویشان حساب باز کرده که فیلمهایی دیدنی باشند. چند درصد این انتظارات بر آورده می شوند؟
لیستی از فیلم ها جلوی رویم است. من هم حدس و گمان های خود را دارم. چند تایی از آنها را اینجا می نویسم تا در این بازی شرکت کرده باشم. در میان ایرانی ها یکی است که دیدنش برایم از همه جذاب تر است. ایرج کریمی منتقد و نویسنده ی سینما حالا سومین فیلمش را ساخته است. دو فیلم قبلی او فیلمهای بسیار خوبی از کار در آمده اند و دوستداران این دو فیلم در انتظار "باغهای کندلوس" اند. شمار فیلمسازهایی که اینجا با یکی دو فیلم اول درخشیده اند و بعد به قهقرا رفته اند کم نبوده اند. کریمی چه خواهد کرد؟ در کنار آن می توان به چند فیلم دیگری اشاره کرد که فیلم های قبلی سازندگانشان کارهای خوبی درآمده و خودبخود آدمی را کنجکاو می کنند. مثلا کیانوش عیاری پس از فیلم بسیار زیبای بودن یا نبودن در "بیدار شو آرزو" چه کرده؟ یا داریوش صدرعاملی پس از من ترانه ... چه ساخته؟ از فیلمسازان دیگری که فیلمهایشان در جشنواره با صف های طویل مواجه خواهد شد می گذرم و به یک اسم دیگر اشاره می کنم که دوست دارم بدانم فیلم خوبی ساخته است یا نه؟ کامبوزیا پرتوی در این سالها در نوشتن بسیاری از فیلمنامه های موفق دست داشته و حالا با "کافه ترانزیت" به عالم فیلمسازی برگشته است. آیا نویسنده ی دایره و من ترانه ... فیلم خوبی ساخته است؟
اما خارجی ها: دیدن فیلم جدید حضرت تئو انگلوپولوس فیلمساز بزرگ یونانی روی پرده (و انشاء الله با زیرنویس فارسی) وسوسه برانگیز است. "دشت گریان" را نباید از دست داد. به ویژه اگر فراموش نکنیم که آخرین فیلمی از انگلوپولوس که اینجا نمایش داده شده، گام معلق لک لک، به بیش از ده سال قبل باز می گردد. از سینمای اروپا فیلم دیگری هم است به اسم "بعد از روز قبل"، ساخته ی یک فیلمساز مجار، که تجربه ی دیدنش احتمالا بیارزد. از فولکر شلوندروف فیلمساز آلمانی (ناشناس برای ما) که گویا در آن طرفها ارج و قربی دارد فیلمی است به نام "روز نهم" که در برنامه های بنده ی حقیر هست. و چندتایی فیلم آمریکایی: از دیوید ممت فیلمساز مشهور آمریکایی فیلمی هست به عنوان "اسپارتی". "اسکندر" ساخته ی (به ویژه برای ما ایرانیان) جنجالی اولیوراستون را با هیچ منطقی نباید از دست داد، اگر البته از میان صفهای (احتمالا) طویلی که برای آن تشکیل شده بتوانید پیروزمندانه بگذرید. و یک اقتباس جدید از شکسپیر: "تاجر ونیزی" ساخته ی مایکل رادفورد
خوب فکر می کنم کافی است. خودم هم اگر بتوانم همه ی اینها را ببینم، هنر کرده ام. البته مثل همیشه کشف های جدید از میان ناشناسان هست که باید گوش به زنگ بود. آنچه آوردم ماحصل یک گشت سریع در میان اخبار بود، اگر فیلم مهمی از قلم افتاده بود امیدوارم دوستان بی خبر نگذارند
چهارم: و اینکه این بازی ها دیگر اصلا خوب نیست. آدم عاقل باید برود سراغ کار و زندگی خودش و این اداها را بگذارد کنار

Saturday, January 29, 2005

حواس پرتي و عذر خواهي

السلام عليكم و رحمه الله
دوستان و هم آوايان گرامي چند روزي به دليل نسيان و حواس پرتي ميسر نشد كه مرقومه اي در هم -آوا رقمي كنيم(1).دليلش فراموشي پسورد ومشغله ي ذهني به علت تراكم كار بود.به هر حال به مدد دعوت مجدد مهرداد خان خانجاني فرصت فراهم شد كه من دوباره درجرگه بزرگان پذيرفته شوم و از اين امر مبتهجم. هر چند كه نوشتن ميسر نشد اما خواندن چرا.همه ي مطالب دوستان را خواندم.انشاالله به طور مبسوط در مورد همه ي آنها خواهم نوشت .علي العجاله به همه ي هم اوايان دست مريزاد مي گويم
----------------
(1) يك لحظه خيالات همايوني مارا در بر گرفت و همچون ناصرالدين شاه اراده كرديم" مرقومه" بنويسيم.
الحقر
ابولحسن

Thursday, January 27, 2005

بيانيه شماره 2

ستاد مبارزه با عملي هاي وبگرد

پيرو مشكلات مطرح شده در بيانيه شماره يك، كميته اجرايي ستاد مبارزه با عملي هاي وبگرد پس از تشكيل جلسات متعدد كارشناسي به اتفاق آرا به نتيجه رسيد كه براي دستيابي به راه كار هاي موثر در گند زدايي نه ببخشيد در اصلاح افراد مبتلا، جلسات هفتگي اي را با عنوان مسافر در محل سبدسراي فرهنگي آي تي به مدت شش ماه برگزار نمايد در اين جلسات كه ورود براي عموم آزاد است از معتادين سابق دعوت مي شود تا از تجربه هاي موفق خود در ترك عادات ناپسند (مراجعه شود به بيانيه شماره 1) براي ساير مسافران (گرفتاران و بيمارن) صحبت كنند، بلكه موثر واقع شود. در پايان كميته اجرايي ستاد مبارزه با عملي هاي وبگرد ابراز اطمينان كرد كه تهيه و تنظيم سند راهبردي مبارزه با عملي هاي وبگرد در دستور كار اين ستاد قراردارد و در بيانيه هاي بعدي در خصوص آن اطلاع رساني خواهد شد.يكي از مسولان رده بالاي ستاد كه خواست نامش فاش نشود از رايزني پاره اي از افراد ستاد براي تدوين لايحه ي برخورد فيزيكي (كشتمان) با عملي ها در صورت ناموفق بودن راه حل هاي مدني (گفتمان) پرده برداشت و اين در حالي ست كه كارشناسان منطقه اي و فرا منطقه اي قبلا از احتمال وقوع خشونت در فضاي وب در صورت تداوم بزهكاري هاي وبي ابراز نگراني كرده يودند. خبرنگار سبدگزاري فرهنگي زنبيل در گزارش خود مي نويسد: در حالي كه بحران شديد فقر فرهنگي در سبد سايت ها و وبلاگ ها بالا گرفته است در گوشه و كنار وب هرزه گردي هاي متعددي توسط اينترپول (مخفف اينترنت پوليس اشتباه نكنيد) گزارش شده است، و آمار بانك جهاني خسارات ناشي از عادات ناشايست وبي را رقمي معادل يك ميليارد سبد پر از طلا (فرهنگ) نشان ميدهد.


روابط عمومي
ستاد مبارزه با عملي هاي وبگرد

Sunday, January 23, 2005

مرگ شاعر

من چندان اهل شعر و شاعری نیستم. و اصلا جهان شعرهای محبوب من، جهانی محدود است با شعرهایی محدود و آدمهایی محدودتر. و محدودتر می شود (به هر دلیل) هر چه از شاعران نسل بزرگانی چون شاملو و فروغ سراغ نسل های بعدتر می روم. خیلی ساده هم می پذیرم که دلیلش به احتمال قوی در ناتوانی من می تواند باشد در ورود به دنیای شاعران دیگر (و جدیدتر). اما چند روز قبل به صورت اتفاقی در روزنامه ی شرق به شعری برخوردم که مجذوبم کرد. اول این شعر را (اگر که تا به حال نخوانده اید) بخوانید، به نظرم که بسیار زیباست
***
بر سه شنبه برف می بارد
برف پاک کن ها
دست تکان می دهند
بر سه شنبه برف می بارد
دست تکان می دهیم:
" ...خداحافظ "
برف پاک کن ها
از روی تو
برف سه شنبه را می روبند
من دست تکان می دهم
نقش تو را پاک می کنم
" ...خداحافظ
" بر جاده خالی برف می بارد
و برف پاک کنی
دیوانه وار
به این سو و آن سوی جدار گلو
می کوبد.
... در گلویم بر نام تو برف می بارد
***
این شعر زیبا سروده ی خانم نازنین نظام شهیدی شاعری است که هفته ی قبل در تهران درگذشت. (متاسفم که آشنایی با آدمی از طریق خبر درگذشتش صورت می گیرد، غم انگیز است که ما آدمها را پس از مرگشان می شناسیم و این در میان ما بسیار شایع است) گشتی در چند وبلاگ نشان می دهد که ایشان دوستدارانی داشته اند، برای نمونه به این مطلب مجله ی ادبی قابیل رجوع کنید که چند شعر دیگر از نازنین نظام شهیدی هم اینجا آورده شده است و این هم خبر روزنامه ی شرق و نیز یادداشتی از صاحب سیبستان در سوگ این شاعر

Thursday, January 20, 2005

عندر باب عدبیاط نگارش

الا یا ایحا صاقی عدر کعصن وناولحا
که اشغ آثان نمود اول ولی افطاد مشکلحا
***
ثالحا دل تلب جام جم از مامی کرد
وانچه خود داشط زبیگانه طمنا می کرد
***
آورده اندکه ثالها پیش شیخی می ضیصت شوخ تبع و رند مصلک, شیخ درهجره خود همی نشثت و کطابت حمی فرمود طا بدانجا کهوی را کاطبالکطبا یا به ظبان امروضی طایپیصت الطایپیصطان مینامیدند.اظ مجموعه حای طغریر شده بدسط ایشان می طوان به قثه چهل توتی و داصطان هظارو یک شب وشاحنامه فردوسی عشاره کرد.طصلت وی برکطابط طا بدان جای بود که گویند طمامی حروف چندین ضبان رایج دنیا اظ جمله فارثی وعربی راچشم بصته کطابط حمی فرمود!
گویند روضی مردی طاضی که خودرا خداوندکطابط حمی دانصتبر در شیخنا درآمد و بانگ برداشط که یا شیخ ریض می بینمط حمی در باب کطابط که طو کصره ی کوچکی اظ کطابط ما حم نمی شوی چه رصد الف یا با ؟
شیخ صر دربرج مراغبت حمی کرد و لخطی اظ صخن باض ایثتاد طا بر قیض خود کزمی کرده باشد وانگاه فرمودما آن کصره حم حمی نباشیم؟!
از فظایل شیخنا بثیار گفته اند و نوشطه اند.عتار در کطاب طزکرطل عولیا می نویصد آن ضاییده ی نجابط ماهی بهرلتافط گم گشطه به راه سواب ثدمتر دویده در صوی صراب مشطاغ اشغ غلم ندانصطه فرغ کطاب و شلقم آن مرده به راه هصتی شنگول بی پیمانه ی می و مصتی آن مفغود بی فراقط شیخنا و مولا نا ابوکطاب الکطابط به پرنویصی شحره بود و به کم خوانی محره. گویند که صالا حمی نوشت و حمی نوشت طا روظی رندی بانگ برآورد یا شیخ چه حمی نویصی فرمود غصه چحل من توتی پرصیدند یا شیخ از بر حمی نویصی که کطابی نمی بینیم در بر طو؟ گفت صالحاست که مادر بزرگم گفطه بود و من چیظهایی از بر دارم.
شحرت وی طا بدانجای اسط که نام وی در کطاب رکورد های جحانی صبت گردیده اصط؟
وی در چندین مورد رکوردهای جحانی را شکثته بود
رکورد قلت نویصی ثاده طرین کلمه ظبان مادری برای غلط نوشتن کلمه های اظ - طا -اصط
رکورد بیشطرین قلت برای ساده ترین کلمه در مدل حای مخطلف کلمه اسط-اثت-اصت

وصلام الکم

Wednesday, January 19, 2005

ما و آواز قوي چخوف

معاشران گره از زلف يار باز كنيد شبي خوش است بدين قصا اش دراز كنيد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد

درود بر علما و فضلاي هم آوايي

بالاخره بعد از دوهفته التماس ،جناب آقاي بهزادخان ما را هم به جمع هم آوايان دعوت كرد و ما نيز هنوز مهر ورود خشك نشده خود را انداختيم داخل كه مبادا طبق روال عادي مملكت قانون عوض شود و علي ماند و حوضش.
امشب به اتفاق تحسين و طبق روال هر هفته به تئاتر شهر رفتيم و از يمن خوش آنچه مي خواستيم به تنهايي در تئاتر شهر بر صحنه بود و ما ديديم آنچه انتظارش را داشتيم ولي باور نداشتيم.
آواز قوي آنتوان چخوف
نمايشي كم نظير كه حداقل مي توانم بي اغراق بگويم در ميان نمايشهاي يك ماهه اخير كه تئاتر رونقي گرفته بود ،بهترين بود و اداي ديني بزرگ به آنتوان چخوف.
پس بگذاريد از آوازي بگويم كه در اين شب از دهان چخوف شنيديم .آوازي كه چخوف زماني سروده بود و امشب مهتاب نصيرپور ،حبيب رضايي و سينا رازاني زمزمه مي كردند و اشك مي ريختند.
قصه در سالن تماشاخانه اي در روسيه اتفاق مي افتاد زمانيكه اجرا تازه تمام شده و المپيا (مهتاب نصيرپور)در حال نوشيدن ودكا و آركادي(سينا رازاني)در حال جمع كردن صحنه است.
نيكيتا (حبيب رضايي)مدير داخلي تماشاخانه است كسي كه ذهنش پر است از عقايد انقلابي و ضد بورژوايي كسي كه عشق را رابطه اي كثيف مي داند و مرد را تنها در آن هنگام كه در ميدان نبرد سينه در برابر دشمن سپر كرده باشد مرد مي داند و در عين حال دو سال است كه عاشق دختري است كه معتقد است بايد مثل زنبور از شهد هر گلي نوشيد ولي نيكيتا هنوز نشكفته و هنوز به اين زنيور نگفته كه او گلي است كه عاشق اين زنبور است.
و ما تماشاگران اين نمايش از شهري پر از دود و صدا و جهاني پر از نيرنگ و فريب پا در اين تماشاخانه گذاشته ايم تا شاهد گوشه هايي از زندگي باشيم كه آنقدر كه به آن سر نزده ايم تاريك و نمور و خاك آلود شده است ، گوشه هايي چون مرگ ، عشق ، زندگي، آرزوهاي بر باد رفته و عقده هاي فرو خورده.
پس پا به پاي بازيگران و پا به پاي چخوف به اين گوشه ها سر ميزنيم و قصه اينگونه ادامه مي يابد كه المپيا آرزو مي كند مانند مرغ دريايي بپرد و از اين دنيا برود و به همراه نيكيتا بخشي از نمايش مرغ دريايي را بازي مي كنند.و پس از آن به زيبايي هر چه تمام المپيا داستان ايوانف را نقل مي كند و با نيكيتا شروع به بازي نمايش ايوانف مي كنند تا آنجايي كه ايوانف در شب عروسي خود با معشوقه اش اسلحه بر شقيقه گذاشته و تمام.پس از آن نيكيتا در حالي كه قول اجراي ايوانف را به المپيا ميدهد شرط سانسور صحنه آخر را پيش مي گذارد كه :“صحنه خودكشي بد آموزي دارد.“
پس المپيا سراغ باغ آلبالو مي رود چرا كه مي بيند نيكيتا چون شخصيت اول باغ آلبالو يعني كسي كه بعد از رنج بسيار باغ آلبالويي را كه پدرش در آن بردگي كرده است را خريده و درختان باغ را تكه تكه ميكند،او نيز در حاليكه پدرش سالها در اين تماشاخانه بردگي كرده است امروز مي خواهد ريشه تئاتر را با انديشه هاي انقلابي بزند و عقده هاي فروخفته خود را بگشايد.
سپس آرزوي رفتن به پاريس كه نيكيتا پنج سال است كه از آن دم مي زند و المپيا ميداند و به او مي گويد كه هيچگاه نخواهد رفت چرا كه سه خواهر دوست داشتني چخوف نيز در حاليكه سالها آرزوي رفتن به مسكو را داشتند نتوانستند بروند و آنگاه شروع به بازي سه خواهر مي كند و اين هر دو نشانه اي است بر آرزوهاي دست نيافتني ما و پس از آن قصه عشقي كه المپيا در حاليكه مي گريد آنرا تعريف مي كند و در حاليكه تماشاگر و نيكيتا و آركادي مسحور المپيا هستند و او را باور كرده اند او مي گويد پرده سوم نمايشي ديگر از چخوف را اجرا كرده است.
و بعد از اين همه نيكيتا ديگر تاب نمي آورد و به لرزه مي افتد و المپيا و آركادي تماشاخانه را ترك مي كنند و نيكيتا مي ماند و تماشاگران و حال نوبت نيكيتا است كه از دردهاي ما بگويد و بگريد و آنقدر مي گريد كه رضايي حتي در هنگام تشكر از تماشاگران در پايان نمايش هنوز دست بر چشم مي مالد تا جلوي اشكهايش را بگيرد.

و در آخر اگر تا آخر اين مطلب را خوانده اي اميدوارم عذر خواهي مرا بابت روده درازي بپذيري و بداني كه جز اين چاره اي نبود چرا كه امشب آنقدر كه پا به پاي بازيگران نمايش گريستيم ديگر كنترلي بر نوشتن و حالي براي تصحيح و تذهيب نمانده است.


hjgkjhgfkhgfkhfkhj

jsj

حكايت قرابت چوپان و روشنفکر

باب اول: اندر آداب نوع نگاه

آورده اند که سالها پیش چوپانی می زیست کریح المنظر و صحیح المحضر، چوپان سالهای سال قرین گله بود و صاحب دوصد کله، آن هم از نوع پرورده! آنقدر اندر احوالات گله تعمق کرده بود که خود را خدای گله بانی می دانست و الهه چوپانی! از گاف و لام گله گرفته تا های کله همه را خورده بود و آبی هم از رو. هر روز گوسفندان را هدایت همی فرمود و از خوب و بد روزگار بر آنها سخن همی راند تا بدان پایه که گوسفندان بدون اذن وی آب نمی نوشیدند و قضای حاجت روا نمی دانستند! برای گوسفندان از خطرات گرگ می گفت که درنده است و تند خوی و نگون، و مزایای یونجه که مفید جهاز هاضمه است و تسویه گر خون.گوسفندان که مشعوف این همه علم بلاغت، مرید سینه چاک چوپان بودند و دعای گوی درگه خوبان، به سر جنباندنی از وی آسیمه سر به به کنان طاعت امر همی کردند و سر بر امر وی فرو همی آوردند.روزی چوپان زیر درختی لمیده بود و نی می نواخت که صدایی شنید. سر بداشت و در فرادست خود رندی را دید آبله روی و بذل گوی.رند به طلب آب همی آمده بود.لختی گذشت و سر صحبت باز همی شد که من چنان و تو چنان و و من ال و تو بل. چوپان از گوسفندی گوسفندان گفت و امارت خویش و رند از فرمانروایی خود بر دیاری دور دردست و به خود همی بالید که من بر آدمیان همی حکم رانم تو بر گوسفندان! تو کجا و من کجا. این قصه بر چوپان سخت سنگین آمد و با خود گفت مگر من چه از این آبله روی درشت گوی کم دارم که او آدم براند و من گوسفند!؟ رند که خشم را در دیدگان چوپان بدید با خود گفت هوا پس است نیش خندی زد و بدرودی گفت و دور همی گشت.فردا روز چوپان گوسفندان را به صاحبان همی سپرد و سوی ده بالا بار ببست. ده بالا که خیلی دور می نمود از آن روی انتخاب گشت که کسی وی را به چوپانی بازنشناسد که آنگاه تشت آبروی اش از بام بر می افتاد! چوپان در ده بالا سکنی گزید و روز تا شب و شب تا روز خلوت همی کرد در حجره ای حقیر در میدان شهر و اندر باب انسان ها تفکر همی فرمود و کتب ممنوعه قراعت همی کرد.القصه آنقدر تابلو بازی در بکرد که آدمیان گمان کردند خبری است و اندک اندک دور او حلقه زدند و وی افاضات همی فرمود.هر شب کتابی بر می خواند و الفاظی قلنبه سلنبه از بر می کرد تا فردا روز ملت را انگشت به دهان کند که العجب خدای علم است وی.آنچنان سخن می راند که گویی علامه دهر است مرجانه بحر، و فتوی همی داد و حکم همی کرد و خط و ربط همی داد و هیچ کس را قبول نداشت الاخودش. رفته رفته به سبب رفتار مردم و قلت فکرش بر او مشتبه گشت که کسی باشد همی! از این روی سایر آدمیان در چشم اش گوسفندی بیش نمی نمودند که مسبوق به سابقه بود بر او! و او همه را با یک چوب همی راند.

شيخ العلم

پانوشت: اين متن خيالي بوده و هرگونه تشابه شخصيت ها بخصوص گوسفندان به افراد حقيقي و حقوقي كاملا اتفاقي است.

حكايت قرابت چوپان و روشنفکر

باب اول: اندر آداب نوع نگاه

آورده اند که سالها پیش چوپانی می زیست کریح المنظر و صحیح المحضر، چوپان سالهای سال قرین گله بود و صاحب دوصد کله، آن هم از نوع پرورده! آنقدر اندر احوالات گله تعمق کرده بود که خود را خدای گله بانی می دانست و الهه چوپانی! از گاف و لام گله گرفته تا های کله همه را خورده بود و آبی هم از رو. هر روز گوسفندان را هدایت همی فرمود و از خوب و بد روزگار بر آنها سخن همی راند تا بدان پایه که گوسفندان بدون اذن وی آب نمی نوشیدند و قضای حاجت روا نمی دانستند! برای گوسفندان از خطرات گرگ می گفت که درنده است و تند خوی و نگون، و مزایای یونجه که مفید جهاز هاضمه است و تسویه گر خون.گوسفندان که مشعوف این همه علم بلاغت، مرید سینه چاک چوپان بودند و دعای گوی درگه خوبان، به سر جنباندنی از وی آسیمه سر به به کنان طاعت امر همی کردند و سر بر امر وی فرو همی آوردند.روزی چوپان زیر درختی لمیده بود و نی می نواخت که صدایی شنید. سر بداشت و در فرادست خود رندی را دید آبله روی و بذل گوی.رند به طلب آب همی آمده بود.لختی گذشت و سر صحبت باز همی شد که من چنان و تو چنان و و من ال و تو بل. چوپان از گوسفندی گوسفندان گفت و امارت خویش و رند از فرمانروایی خود بر دیاری دور دردست و به خود همی بالید که من بر آدمیان همی حکم رانم تو بر گوسفندان! تو کجا و من کجا. این قصه بر چوپان سخت سنگین آمد و با خود گفت مگر من چه از این آبله روی درشت گوی کم دارم که او آدم براند و من گوسفند!؟ رند که خشم را در دیدگان چوپان بدید با خود گفت هوا پس است نیش خندی زد و بدرودی گفت و دور همی گشت.فردا روز چوپان گوسفندان را به صاحبان همی سپرد و سوی ده بالا بار ببست. ده بالا که خیلی دور می نمود از آن روی انتخاب گشت که کسی وی را به چوپانی بازنشناسد که آنگاه تشت آبروی اش از بام بر می افتاد! چوپان در ده بالا سکنی گزید و روز تا شب و شب تا روز خلوت همی کرد در حجره ای حقیر در میدان شهر و اندر باب انسان ها تفکر همی فرمود و کتب ممنوعه قراعت همی کرد.القصه آنقدر تابلو بازی در بکرد که آدمیان گمان کردند خبری است و اندک اندک دور او حلقه زدند و وی افاضات همی فرمود.هر شب کتابی بر می خواند و الفاظی قلنبه سلنبه از بر می کرد تا فردا روز ملت را انگشت به دهان کند که العجب خدای علم است وی.آنچنان سخن می راند که گویی علامه دهر است مرجانه بحر، و فتوی همی داد و حکم همی کرد و خط و ربط همی داد و هیچ کس را قبول نداشت الاخودش. رفته رفته به سبب رفتار مردم و قلت فکرش بر او مشتبه گشت که کسی باشد همی! از این روی سایر آدمیان در چشم اش گوسفندی بیش نمی نمودند که مسبوق به سابقه بود بر او! و او همه را با یک چوب همی راند.

شيخ العلم

پانوشت: اين متن خيالي بوده و هرگونه تشابه شخصيت ها بخصوص گوسفندان به افراد حقيقي و حقوقي كاملا اتفاقي است.

اندر باب قرابت چوپان و روشنفکر

باب اول: اندرآداب نوع نگاه

آورده اند که سالها پیش چوپانی می زیست کریح المنظر و صحیح المحضر، چوپان سالهای سال قرین گله بود و صاحب دوصد کله، آن هم از نوع پرورده! آنقدر اندر احوالات گله تعمق کرده بود که خود را خدای گله بانی می دانست و الهه چوپانی! از گاف و لام گله گرفته تا های کله همه را خورده بود و آبی هم از رو. هر روز گوسفندان را هدایت همی فرمود و از خوب و بد روزگار بر آنها سخن همی راند تا بدان پایه که گوسفندان بدون اذن وی آب نمی نوشیدند و قضای حاجت روا نمی دانستند! برای گوسفندان از خطرات گرگ می گفت که درنده است و تند خوی و نگون، و مزایای یونجه که مفید جهاز هاضمه است و تسویه گر خون.گوسفندان که مشعوف این همه علم بلاغت، مرید سینه چاک چوپان بودند و دعای گوی درگه خوبان، به سر جنباندنی از وی آسیمه سر به به کنان طاعت امر همی کردند و سر بر امر وی فرو همی آوردند.روزی چوپان زیر درختی لمیده بود و نی می نواخت که صدایی شنید. سر بداشت و در فرادست خود رندی را دید آبله روی و بذل گوی.رند به طلب آب همی آمده بود.لختی گذشت و سر صحبت باز همی شد که من چنان و تو چنان و و من ال و تو بل. چوپان از گوسفندی گوسفندان گفت و امارت خویش و رند از فرمانروایی خود بر دیاری دور دردست و به خود همی بالید که من بر آدمیان همی حکم رانم تو بر گوسفندان! تو کجا و من کجا. این قصه بر چوپان سخت سنگین آمد و با خود گفت مگر من چه از این آبله روی درشت گوی کم دارم که او آدم براند و من گوسفند!؟ رند که خشم را در دیدگان چوپان بدید با خود گفت هوا پس است نیش خندی زد و بدرودی گفت و دور همی گشت.فردا روز چوپان گوسفندان را به صاحبان همی سپرد و سوی ده بالا بار ببست. ده بالا که خیلی دور می نمود از آن روی انتخاب گشت که کسی وی را به چوپانی بازنشناسد که آنگاه تشت آبروی اش از بام بر می افتاد! چوپان در ده بالا سکنی گزید و روز تا شب و شب تا روز خلوت همی کرد در حجره ای حقیر در میدان شهر و اندر باب انسان ها تفکر همی فرمود و کتب ممنوعه قراعت همی کرد.القصه آنقدر تابلو بازی در بکرد که آدمیان گمان کردند خبری است و اندک اندک دور او حلقه زدند و وی افاضات همی فرمود.هر شب کتابی بر می خواند و الفاظی قلنبه سلنبه از بر می کرد تا فردا روز ملت را انگشت به دهان کند که العجب خدای علم است وی.آنچنان سخن می راند که گویی علامه دهر است مرجانه بحر، و فتوی همی داد و حکم همی کرد و خط و ربط همی داد و هیچ کس را قبول نداشت الاخودش. رفته رفته به سبب رفتار مردم و قلت فکرش بر او مشتبه گشت که کسی باشد همی! از این روی سایر آدمیان در چشم اش گوسفندی بیش نمی نمودند که مسبوق به سابقه بود بر او! و او همه را با یک چوب همی راند.

شيخ العلم

پانوشت: اين متن خيالي بوده و هرگونه تشابه شخصيت ها بخصوص گوسفندان به افراد حقيقي و حقوقي كاملا اتفاقي است.

بیانيه شماره 1

ستاد مبارزه با عملي هاي و بگرد

بنا به گزارش هاي موثق از گوشه و كنار وب بر اساس تحقیقات میدانی بعمل آمده از طريق جستجوگرهاي وب همچون گوگل ، ياهو، آلتاويستا، لايكاس، داگپيل، اينفوسيك، فري فايند، اكسايت و ... مطالعات انجام گرفته در وبلاگ هاي منتشر شده از سوي سرويس هاي وبلاگ بلاگر، پرشين بلاگ، تایپ پد و ... و بررسی هاي سلسله مراتبي از طريق اوركات، هاي فايو، نيم ديتابيس و ... و شنود ايميل ها،پي ام ها ،آفلاين ها و اس ام اس ها و ... و مباحث مطرح شده در فروم ها و نيوز گروپ ها و ... کاشف به عمل آمد كه تعداد عملي هاي وبگرد به شدت رو به افزایش گذاشته است. کارشناسان از همه گير شدن اين بلای وب سایت سوز ابراز نگرانی مي كنند. شیوع معضل بحدي است كه در عرض چند ماه گذشته وب سایت ها و وبلاگ هاي متعددی از ابتلای اعضای خود به اين بیماری خبر داده اند. دبيركل ستاد مبارزه با عملي هاي وبگرد با اشاره به وبلاگ هايي چون هم آوا كه شدت اين عارضه در آنها بسیار بالاست اعلام كرد اگر اقدامي جدي از سوي مسئولان صورت نگیرد جامعه اطلاعاتي با خطرات محلكي در ماه هاي آینده روبرو خواهد شد.وي انواع اعتياد هاي موجود در سطح وب را در دسته هايي چون مسنجري،اوركاتي،وبگردي و ... برشمرد.آمار ها افزايش رشد 60 درصدي اين نوع اعتياد ها را نسبت به رفتار هاي مثبتي چون جستجو در وب ، وبلاگ نويسي ، وبسايت داري و نشريه الكترونيكي نشان مي دهند و اين در حالي است وبلاگ داران و وبسايت داران همچنان نسبت به خالي بودن سبد فرهنگي خود ابراز ناراحتي مي كنند. يكي از مديران فني وبلاگ هم آوا عضو اتحاديه صنف وبلاگ داران و وبلاگ نويسان در مصاحبه با خبرگزاري وبنوشت از بي تعهدي و خنثي بودن اعضا خود ياد كرده و عواقب اعتياد هاي مزمن اعضا خود را بي توجهي به وبلاگ، پست نكردن يك مطلب حتي در سه ماه، كامنت نگذاشتن براي ساير مطالب پست شده ،عدم معرفي لينگ هاي مفيد و فقر شديد سبد فرهنگي نامبرد و از مسوولان خواست كه نسبت به اين پدیده وبلاگ سوز جدی تر عکس العمل نشان دهند.

روابط عمومي
ستاد مبارزه با عملي هاي و بگرد


Tuesday, January 18, 2005

کودک مدفون


کودک مدفون

دوستان سینما دوست ما به سام شپارد برای فیلمنامه پاریس تگزاس .
حتمن توجهی دارندبماند که چند فیلمی هم کارگردانی کرده و حتا بازی
چندی پیش به توصیه محمد که تخصص اش درتئاتر بر همه عیان است و به مدد سعید امکان خواندن کودک مدفون فراهم شد و چه امکان سعیدی
پیرمردی ناتوان فضا یک خانه ی روستایی آمریکاست و همسر قبراق اش –هالي – كه با دو پسر بزرگ و ناتوانشان - تیلدن و برادلی – زنده گی می کنند. در این بین پسر و دختری سر می رسند – وینس و شلی – پسر ادعا می کند فرزند تیلدن است اما هیچ کس او را به یاد ندارد و ....
آدم ها شبیه شخصیت های کارورند آدم هایی بی چاره و ناتوان و از هر سو تحت فشار دوگی مدام سرفه می کند و دائم ویسکی می خورد – الکل در کارهای کارور عنصر مهمی است- از آغاز تا پایان نمایش روی کاناپه ای خزیده و خود را زیر پتو مدفون کرده و اگر هم تلویزیون می بیند با حالتی مسخ شده تنها به تصویر آبی و ثابت آن خیره می شود.
تیلدن یک ناتوان ذهنی است یا شده ، و برادلی جوانی است تنومند که به خاطر دست دادن یک پا و استفاده از پای چوبی می لنگد. او فقط قلچماق است در صحنه ای که وینس پای چوبی اش را به گوشه ای پرت می کند ناتوانی اش به نهایت می رسد و به نظر می آید که او صرفن به خاطر پای اش عاجز نیست.
هالی وصله ی ناجور ماجراست ظاهرن سالم و عاقل !! تمام هم و غم اش سلامتی خانواده و ساختن تندیس پسر قهرمانشان " انسل" به کمک شهرداری. به گفته ی هالی انسل یک قهرمان بود هم در جنگ و هم بسکتبال – دو مقوله ای که در آمریکا توجه زیادی به خود جلب می کنند – همین موجب می شود بقیه خانواده به او توجهی نکنند حتا این قهرمان پروری را باور ندارند. اینان انسان هایی معمولی و زمینی هستند به قهرمان ها علاقه ای ندارند اسطوره عنصری نقش مند در زنده گی شان نیست . نه افکار بزرگی دارند نه کارهایی از این دست می کنند حرف های روشن فکرانه نمی زنند و همین باعث می شود ساده گی و نزدیکی شان بیشتر و بهتر شود و البته دوست داشتنی تر هم. . .

Thursday, January 13, 2005

بر ما چه رفته‌است، باربد؟

در خلال سفري كه سه شنبه چهارشنبه به زنجان داشتم فرصتي دست داد تا داستاني منتشر نشده از هوشنگ گلشيري را برخوانم. بر ما چه رفته‌است، باربد؟ اول تشكر كنم از مهدي آش خور هميشه عزيز براي معرفي اين اثر.با توجه به موجز و مختصر بودن اين داستان خواندن آن را به شما پيشنهاد مي كنم.ساير داستان هاي گلشيري را نيز كه به تازگي روي سايت بنياد گلشيري قرارگرفته است در اينجا مي توانيد بيابيد.
در پايان از همه دوستان كه در آن پنج شنبه كذايي ما را رهين منت خود فرمودند سپاس گذارم.
مهرداد

Monday, January 03, 2005

تجدید دیدار با تارکوفسکی

دیدار دوباره ی "آینه ی" تارکوفسکی در سینما چهار پس از چندین سال برای من معناها و تفسیرهایی دارد که گمان می کنم ارزش بیان شدن دارد، چه پیش از هر چیز فکر می کنم در اینجا از تجربه ای سخن می رود که جمعی (هر چند محدود) از بچه های نسل من به گونه ای مشابه آن را از سر گذرانده باشند. (تا یادم نرفته اشاره کنم که مفهوم "نسل" به ویژه آنجا که سخن از تجربه ی ویژه ی یک نسل در میان است مفهومی سخت بغرنج و ابهام زا است، به تازگی مراد فرهادپور در شماره ی 44 نشریه ی کارنامه در مقاله ای این مفهوم را به زیبایی بررسی کرده است و از تجربه ی نسل خود، نسل درگیر انقلاب 1357، سخن گفته است. مقاله ی او نکته های ارزشمند و قابل بحث کم ندارد). اما برگردم به بحث خودم. من هنر و ادبیات را مانند بعضی از بچه های هم نسل خود از طریق مجله ی فیلم نیمه ی اول دهه ی هفتاد کشف کردم (یا حداقل مجله ی فیلم در این کشف نقش مهمی داشت) در آن سالها نام بابک احمدی و تارکوفسکی و برسون و ... دارای معناهای خاصی بود.( هم آوایان شاید از خاطر نبرده باشند که در شروع و تکوین این جمع، این نامها نقش اساسی داشتند) به هر حال در آن سالها در غیبت امکان آشنایی با سینمای جهان در کلیتش، تارکوفسکی و برسون مبدل به بتهای ذهنی من شده بودند و بازار مفهوم تراشی و تحقیر هر گونه ی دیگر سینما سکه ی باب روز بود. زمان گذشت، آشنایی با آدمهای دیگر ، نوشته های دیگر و ... به یکباره مرا از آن فضا دور کرد تا جایی که حتی به گونه ای کم وبیش، تحقیر این اسمها جایگزین آن شیفتگی مطلق شد. جمعه ای که "آینه" در سینما چهار پخش می شد (نیازی به گفتن نیست که خود مفهوم "پخش" در سیمای آقای ضرغامی دلالت های خاص خود را دارد!) چندان از آن فضا فاصله گرفته بودم که حتی ابتدا رغبتی به تماشای آن نداشتم و یا شاید تنها از سر کنجکاوی پای آن نشستم. اما بعد ... اعتراف می کنم که جادوی فیلم مرا گرفت. (همینجا اعتراف می کنم که در میان تماشای آن دوست عزیزی زنگ زد و مجبور شدم عصر پنج شنبه ی بعد دو ساعت زودتر از شرکت بیرون بیایم تا به پخش مجدد سینما چهار برسم/ هر چند که بماند گفتگو با آن دوست کم از تماشای "آینه" نداشت!) و من دوباره شدم دوستدار سینمای تارکوفسکی! به طور خلاصه بگویم که در این دیدار مجدد، "آینه" نه آن فیلم دوران "تارکوفسکی بازی" بود و نه فیلم آن دوره ی پسین. "آینه" و تارکوفسکی به گونه ای اسرارآمیز در ماورای تمامی این بحثها واقع شده بودند. ورود به جهان "آینه" کلیدهایی می خواهد (در این بحثی نیست و حتی در این که تارکوفسکی آدم آسانی نیست)، کلیدهایی نه از آن گونه که ما با مفهوم تراشی، پیچیده گویی و نمادسازی می ساختیم. جهان تارکوفسکی را تنها باید حس کرد؛ به ویژه آنجا که از مادر ، وطن و دربدری سخن می گوید. نمی دانم شاید هم تنها خود را به مانند او باید غریب ،بی وطن و بی جایگاه دید در جهانی که هر روز پیش از پیش به ویران کردن جایگاه های گذشته می پردازد، تا او را حس کرد. در این باره می توان مفصلتر صحبت کرد. (و سوال کلیتر آیا ما با همه ی جریان های فرهنگ و اندیشه ی غرب چنین نمی کنیم یعنی در فقدان تلاشی جدی برای شناخت آنها به تصویری تکه پاره شده، بی جایگاه و یک طرفه بسنده نمی کنیم؟) ولی حس می کنم برای ورود به جهان تارکوفسکی نیازمند باز اندیشی دوباره ایم و تازه در اول راه. گام اول را باید "ابوالحسن خان" بردارد و فیلمهایش را برایمان تهیه کند. ولی علی الحساب اشاره کنم که از چند سکانس "آینه" لذت فراوان بردم. یکی سکانس مربوط به چاپخانه که به نظرم شاهکاری می آید. آنجا که مادر هراسان، هراسان از اشتباهش در تایپ مطلبی مربوط به رژیم حاکم با شتاب به چاپخانه می آید. تصاویر سیاه و سفید با حرکات آهسته ی مادر و اصلا کل فضای چاپخانه به یاد ماندنی اند. و دیگری سکانسی که در آن لشگر سربازهای شکست خورده از رودخانه می گذرد و بر روی تصاویر، اشعاری از آرسنی تارکوفسکی (پدر آندره) خوانده می شود که از جاودانگی، بی مرگی و عظمت سخن می گوید! در این دیدار مجدد حس کردم که تارکوفسکی طنز غریبی دارد چیزی که حتی ابتدا چندان به چشم نمی آید.

اینها را به عنوان اشاره هایی داشته باشید تا بعد. ببخشید از اینکه روده درازی کردم.
وحید.

Sunday, January 02, 2005

من و اون و اون يكي

يكي از مراكز عالم امكان به نام اون يكي چندي پيش مطلبي نوشته بود كه خطري از سر گذرانده اند ببخشيد تجربه اي از سرگذرانده اند خواندن دو اثر از اون!؟ اولا من از آنجايي كه معيار و محك ارزشگذاري سبد فرهنگي خانه و خانواده هستم و اين امر به تاييد دادگاه خانواده و برنامه مهم و معتبر خانه و خانواده كه از شبكه اول سيما پخش مي شود رسيده خواندن اين دو اثر را به اون يكي تبريك مي گويم و ايشان را بخاطر ارتقا دوميليمتري ارزش سبد فرهنگي شان مستحق دريافت نشان زنبيل برنزي مي دانم.
دوم اينكه لازم دانستم از اينكه خود را هم رديف و هم تراز اون و اون يكي دانسته و نام خود را در مطلب قبلي در معيت ايشان ذكر كرده ام از آن دو بزرگ عذرخواهي كرده و مراتب پوزش را بطور رسمي اعلام كنم.
سوم اينكه آندسته از هم آوايان كه هنوز كه سبد فرهنگيشان خالي ست بدانند و آگاه باشند كه تا به آنها نشان زنبيل زرشكي نداده ام دست
به كار شوند و گرنه هرچه ديدند از چشم خودشان ديده اند!
چهارم اينكه به تازگي يك مشت فيلم فارسي كاملا درـپيت به زنبيل فرهنگي ببخشيد به سبد فرهنگي من اضافه شده البته با زيرنويس و
رونويس فارسي در رنگهاي متنوع با موسيقي متن جواد يساري و داود مقامي سه تا صد تومن! غفلت موجب پشيماني ست. اميد وارم كه دوستان اوقات مفرح تعطيل خود را با فيلمهاي غيرفارسي تلف ننكنند.من در خدمت سبد خانواده دينگ دينگ!
پنجم اينكه سايت زير براي زنبيل فرهنگي خانواده و حفظ شئونات معاشرتي توصيه مي شود: http://www.koodakan.org/Joke/
ششم بشتابيد: «ماهي و وال بزرگ» در سبد فرهنگي خانواده‌ها

هفتم خبرهاي داغ در خصوص سبد فرهنگي خانوادها:

هشتم: ترانه روز ترانه ي سبد سبد از آلبوم پلاتينيوم
نهم عكس روز :

دهم از مديران فني هم آوا مي پرسم كه چگونه مي شود در سبد فرهنگ گذاشت؟ ببخشيد در سايت سبد گذاست؟ يعني در پينت براش يك سبد پر فرهنگ كشيد و در اختيار ديگران گذاشت؟هان؟
تا بعد
وروجك