هم آوا

Friday, October 20, 2006

همه بودند

پنجشنبه بيست و هفتم مهر است.

ساعت 6 صبح بي تاب جمعِ دوستانه هم آوايان هستي و دل تو دلت نيست اما ساعت 7:30 يه قرار ملاقات كاري داري پس فعلا مجبوري فكرت رو معطوف كني به حرفهايي كه قراره توي جلسه رد و بدل بشه و براي اينكه دير به قرار نرسيم به مهرداد زنگ ميزنم كه زودتر راه بيفته.ه

ساعت 10 صبح : جلسه تموم شده نتيجه بد نيست احساس خوبي داريم و اين با حس خوبه همايش امشب تركيب ميشه و شادي وجودت رو مضاعف ميكنه اما الله يار هم سفارش خريد نوت بوك داده پس سره راه ميريم مجتمع پايتخت . دستگاهش رو انتخاب ميكنيم

ساعت 12:30 تازه رسيدم خونه و هنوز نرسيده به فاطي ميگم كه امروز چه كارهايي رو بايد انجام بديم ، آخه امروز تمام برنامه ريزي هاي كاري بايد با برنامه همايش امشب هماهنگ باشه تا به موقع در جمع هم آوايان باشيم.

ساعت 3:30 خسته از كارهاي فشرده امروز روي تخت دراز ميكشم و درخواست فاطي براي انجام كار بعدي از طرف من « وتو» ميشه چون ميخوام استراحت كنيم كه امشب خسته در همايش هم آوا حاضر نشيم.

ساعت 5:30 بعد از ظهر: فريد براي رفتن به قرار با موبايلم تماس ميگيره اما به دره بسته ميخوره چون گوشيم در حالت سكوت قرار داره پس ناچار با خونه تماس ميگيره نهايتا برنامه رفتم با فريد هماهنگ ميشه .

ساعت 7 بعد از ظهر: من ، فاطي ، فريد و فرشيد به سمت قرار ملاقات حركت ميكنيم باران پاييزي بصورت پراكنده در طول روز ادامه داشته به همين خاطر هوا تهران برعكس هميشه بسيار مطبوع و دل انگيز شده انگار آسمان نيز به وجد آمده و طرحي ديگر در انداخته

ساعت 7:15 دقيقه : وحيد با موبايل من تماس ميگيره و يكبار ديگه نشاني دقيق رو چك ميكنه . اونها نزديك ورودي سفرخانه قرار دارند پس وحيد اينها زودتر از ما اونجا هستن

ساعت 7:25 دقيقه ما با كمي پرس و جو ورودي سفرخانه رو پيدا ميكنيم و وارد مي شويم

وحيد ، احسان و تحسين اولين نفراتي هستند كه دور ميز نشستند. با ديدن اونها شوق نهفته ناگهان در صورتها شكفته ميشه و چهره هاي صميمي و دوست داشتني حالا با نگاه ها ي پر جاذبه اولين تشعشعات و انرژي مثبت منتشر شده را جذب ميكنند:

ساعت 7:35 دقيقه : مهرداد و سحر هم وارد ميشوند يكبار ديگر دوستان به احترام همديگر برميخيزند، حالي و احوالي و فشردن دستان گرم ياري ديگر ، آرام و با وقار جمع صميمي هم آوايان در حال شكل گرفتن است. هنوز از خوش آمد گويي فارغ نشدي كه دوباره با ورود دوستي ديگر بپا ميخيزيم . بيژن و ليلا هم وارد ميشوند واي خداي من انگار امشب قرار رويايي باشه ، هم دارند ميان مثل فيلم ضيافت، هنوز نگاهها كاملا سيراب نشده كه اميد با شتاب خاصي وارد ميشود. اِ پس مهسا؟؟!! اميد مجردي اومده و مهسا به كرمانشاه رفته اولين غافل گيري شكل ميگيرد. هيچكس انتظار اميد بدون مهسا را ندارد ، خود اميد هم آرامش و سكون هميشگي را ندارد انگار نيمي از وجودش رو با خود نداره، از همون لحظه اول با سوال بچه ها مجبور ميشه سير تا پياز سفر مهسا به كرمانشاه رو تعريف كنه و در همين اثنا امير با سمانه از راه ميرسن با پرستيژ مهندسي كامل و بعد از احوال پرسي به طرف ميز راهنمايي ميشوند.

ساعت حدود 8 است و حالا كم كم مشخص ميشه كه فضاي ميز در نظر گرفته شده كفاف نميدهد آخه اينبار هيچكس غيبت نكرده ، به همين خاطر به محل ديگري نقل مكان ميكنيم . نفرات بعدي ابوالحسن و ليلا هستند كه با ورود دشان به يمن شخصيت پراگماتيك ابوالحسن شور و ولوله اي در ميگيرد ، ابوالحسن از همان ابتدا مورد بازرسي بدني قرار ميگيرد تا نتيجه تفاهمش با ليلا بررسي شود اما خوشبختانه اين تفاهم آثار ظاهري در بر نداشته پس از ضمن تشكر از حسن برخورد ليلا آنها نيز به سايرين ملحق ميشوند.

ساعت حدود 8:15 دقيقه است و رئيس سني گروه وارد ميشود. بهروز به همراه اورانوس و سحر، بهروز قصد دارد همان ابتداي ميز بنشيند و حال احوال با ديگران را با يك عذرخواهي پشت سر بگذارد. اما من به سمتش ميروم و به رسم ادب دستش را ميفشارم ، حالا بهروز نيز قدري خودماني تر تا يكسر ميز ميرود و حال و احوال ميكند اما نهايتا اين بخش ديدار را خلاصه ميكند. خوب حالا همه جمع اند اما يك نفر نيامده...ه

ساعت نزديك 9 است و بچه ها در حال سرو سالاد اردو كه من به يكبار يادم مياد كه عليرضا تنها غايب جمع هم آوايان مقيم مركز است اما پي گيري من بي نتيجه ميماند كسي نميداند چرا نيامده؟!ه

خوب از اين به بعدش تقريبا قابل حدس زدن است تمامي چهرهاي صميمي و دوست داشتني جمع اند و هركس به كاري مشغول است، يعضي عكس ميگيرند – البته با تكنولوژيهاي متفاوت- برخي در حال صحبت هاي دوستانه هستند ، يه عده ديگه از كار جرف ميزنند، خلاصه انگار همه ميدانند كه از اين فرصتها كم پيش مياد به همين خاطر با شور و هيجان خاصي به تمام اطراف ميز سرك ميكشند و از حال و هواي هم خبر ميگيرند. البته من به عنوان نماينده تام الاختيار ولي فقيه در راس ميز قراردارم و تمام رفتار و سكنات را زير نظر دارم تا خداي ناكرده خبطي سرنزند. اين را گفتم كه خاطر ولي امر هم آوايان در آن بلاد دور دست آشفته و مكدر نباشد خداي ناكرده.

پس از صرف غذا و كلي حرف و حديث و محاسبات نجومي براي تقسيم ميزان سهمي كه هر كس بايد براي اين ضيافت دوستانه بپردازد – البته با محاسبات دقيق رياضي و استفاده از آخرين ابزار روز- همگي به بيرون سفره خانه ميرويم. بچه ها ميخوان اونجا رو ترك كنند كه فضاي سبز باران خورده و با طراوت روبرو همگي را جلب ميكند. پس باز دورهم اما اينبار ايستاده در فضاي آرامش بخش و زير درختان سر سبز دوباره صحبتها از سر گرفته ميشود:

ساعت حدود 11 است شايد 11:15 كه اينبار بحث خود هم آوا و نحوه ادامه آن شكل ميگيرد هركس نظري دارد. بحثها بصورت كاملا جدي و با حساسيت خاصي از طرف بچه ها پي گيري ميشود هر كس پيشنهادي براي ادامه كار مطرح ميكند اما همه بر اين نكته متفق القول هستند كه ابتدا بايد كمي فرصت دهيم تا هم آوا از تب و تاب احساسي خود به يك حركت مستمر و سنجيده تبديل شود و بعد برنامه هاي بعدي را اجرا كرد. اما يك تصميم خوب گرفته ميشود و آن اينكه اين گردهمايي هاي هم آوا هر ماه تكرار شود . تاريخ جلسه بعدي هم تعيين ميشود. اولين پنجشنبه آذر ماه

آن اتفاق ميمون شكل گرفت حالا ديگر هميشه تا قرار بعدي به انتظار خواهيم نشست و لحظه شماري خواهيم كرد و هميشه به اميد ديدار بعدي به سر خواهيم برد.

الان ساعت 1:05 دقيقه بامداد روز جمعه است و با توجه به اينكه فردا صبح نيز بايد بعضي از امور را سروسامان دهم بهتر زودتر برم ، چون اگه فردا به موقع بلند نشوم مورد خشم يكي از هم آوايان قرارخواهم گرفت. ميهفين كه. پس به اميد اينكه هميشه جمعتان جمع و خاطرتان خوش باشد شما را به خدا مي سپارم.

در پايان بايد بگم كه جاي تمام دوستان هم آوايي كه در اين مراسم شركت نداشتند واقعا خالي بود و مهدي هم كه با وجود اينكه در تهران است نيامد اما دليلش موجه است پس ملالي نيست

بدرود.