هم آوا

Friday, July 11, 2008

و ما سالها ظلم راندیم

کتابی را می خواندم به نام "هزار خورشید تابان " به قلم خالد حسینی. قصه دو زن افغان. قصه دو نسل سوخته. نه، چه می گویم. سوختن تنها بخشی از نابودی است. گاه خاکستر مانده از سوختن می تواند آبستن تولدی نو باشد ولی از سی سال بدبختی مردمانی که تنها به جرم تاریخ ، به جرم سیاست بین الملل، به جرم خودخواهی خودکامگان، از ایران جدا شدند و از پول نفت محروم و نامشان شد افغانستان، هیچ به جا نمانده است، حتی خاکستر.
هر چه دقیقتر این فرهنگ را می نگرم چیزی جز فرهنگ خود نمی یابم. همان فرازها و فرودها. همان زبان، همان آداب. با شعرایی یکسان و با افتخاراتی به جا مانده از اساطیر شاهنامه. همه و همه یکی است. ولی اکنون نامشان از ما جداست. اکنون ما، ظالمان بزرگ، آنان را جدا از خود می دانیم. در ایران آنان را به چشم حقارت می نگریم و در خارج از ایران، آنگاه که به گواهی تاریخ و فرهنگشان نام پرشین (پارسی) به خود می دهند، بانگ بر می آریم که شما نیستید از ما.
کتاب را می خواندم و صفحه به صفحه به خود لعنت می فرستادم که چه کردیم ما با این مردم بی گناه. با این مردم از خانه رانده و پناه آورده به سرزمین مادری. کتاب را می خواندم و می دیدم که چگونه این مردم وامانده از همه جا به هزار امید، خانه بر دوش می گرفتند تا به ایران بیایند. شاید که پناهی باشد برای دل ناآرامشان. و به یاد می آوردم که پناهگاه خیالی آنان را چگونه ما در کشور خود ویران کردیم. چگونه آنان را به چشم .... (شرمم می آید بنویسم) نگریستیم.
آری مردمانی از جنس ما و از نسل ما از خانه و کاشانه شان که دیگران برایشان جهنم کردند گریختند تا در دامان ما آرام گیرند. اما ما چنان پذیرایشان شدیم که داغ شرم آن تا ابد الاباد باید بر پیشانیمان بماند.