هم آوا

Friday, October 20, 2006

يك و يك مي شود يك، اين است راز ما

" اي قرنهاي آينده، اينك قرن من، تنها و بي قواره، بر كرسي اتهام نشسته است. قرن من نيكوكار مي بود اگر انسان دشمن سفاكي نمي داشت كه از عهد ازل در كمينش نشسته است. جانور موذي بي مويي كه نامش انسان است.ا
يك و يك مي‌شود يك. اين است راز ما. من براي دفاع مشروع و حفظ جان خود، جانور را غافلگير كردم و كوبيدم. يك انسان افتاد. در چشمان محتضر او جانور را ديدم كه همچنان زنده بو و آن من بودم.ا
اين طعم گس بي مزه، طعم قرن من است. اي قرنهاي خوشبخت، شما كه با نفرت هاي ما آشنا نيستيد ما را تبرئه كنيد. اي كودكان زيبا، شما از ما بيرون آمده ايد، آيا مادرتان را مي خواهيد محكوم كنيد؟ قرن سي ام جواب نمي دهد، شايد كه از پس قرن ما قرني نباشد. شايد كه بمب، روشني ها را خاموش كرده باشد، همه خواهند مرد، چشم ها، قاضي ها، زمان، و آن وقت شب مي شود.ا
اي دادگاه شب تو كه بودي و خواهي بود و هستي، بدان كه من بوده ام.ا
من فرانتس فن گرلاخ، اينجا، در اين اطاق، قرنم را به دوش گرفتم و گفتم، جوابش با من در اين روز و براي هميشه."ا
بهترين دفاعيه فرانتس فن گرلاخ
هفدهم دسامبر هزارو نهصد و پنجاه و سه
******
متن بالا دفاعيه سربازي است كه به دفاع از قرن خود برخاسته است. قرني سرشار از جنگ و كشتار و خونريزي. سربازي آلماني كه در اوج جنگ و در سن هجده سالگي به خاخامي لهستاني در خانه اش پناه مي دهد و در مقابل چشمانش خاخام را سر مي‌برند و او را به جبهه شرق مي‌فرستند. سربازي كه در آخرين نبردش در روزهاي پايان جنگ دو دهقان را شكنجه مي كند و فرمان به قتل آنان مي دهد و در آن زمان است كه در چشمان محتضر آنان جانور را مي بيند جانوري كه از ازل دشمن انسان است و آن كسي نيست جز خود انسان
******
نمايش گوشه نشينان آلتونا نوشته ژان پل سارتر با ترجمه ابوالحسن نجفي و به كارگرداني مريم معترف در حال اجرا در تئاتر شهر است و متن بالا آخرين قطعه اين نمايش. بازي زيباي ميكائيل شهرستاني( فرانتس) مثل هميشه بسيار ديدني است.ا
******
مردم دو دسته اند عده زيادي كه ضعيف اند و تعداد كمي كه قوي اند. فرق قوي ها با ضعفا آن است كه آنان كه قوي ترند در كنار مرگ مي زيند و هر لحظه آماده مرگند و با اين قدرت است كه ضعفا را به بازي مي گيرند. و فرانتس و پدرش جزو دسته قوي تر ها هستند.ا
******
فرانتس سيزده سال است كه خود را در اتاقي زنداني كرده است. او نگران آلمان پس از جنگ است. او از ويراني آلمان زجر مي‌كشد و دائم فرياد مي كشد " آلمان مرده است". اما آنچه در درون او مي گذرد آن است كه او نمي خواهد آلمان را زنده ببيند. او نمي تواند ببيند كه كساني كه حكم به تسويه نژاد انسان دادند هنوز نفس مي كشند. براي همين است كه در به روي خود بسته است و دنيايي از بيرونش براي خود ساخته است كه در آن آلمان را قحطي فرا گرفته است. و پدر كه مي داند آلمان هنوز زنده است و زنده تر از هميشه، راه رهايي فرانتس را در مرگ مي داند و براي راضي كردن او به مرگ، داروي حقيقت را براي او تجويز مي كند تا با دانستن حقايق دنيا، فرانتس را همراه خود كند و هر دو، راه گردنه اي پر پيچ و خم را درپيش بگيرند با ماشين پورشه اي كه مي‌تواند تا 180 كيلمتر در ساعت حركت كند و سرانجام، تمام.ا