زن - مرد - معلول- 2

هفته قبل به مدت سه روز با گروهی در قالب تور به جنوب غربی استرالیا رفتم که بعد احتمالا از این سفر بیشتر خواهم نوشت. اما آنچه اکنون می خواهم بنویسم نکته ای است که از آن موقع ذهنم را مشغول کرده است.
در میان همسفران پسری بود از بلژیک. حرفه؛ خبرنگار. پرسیدمش در چه زمینه ای؟. گفت: سیاست. پرسیدم: داخلی یا خارجی؟. گفت: داخلی. و اینگونه هم صحبتی و دوستی مان آغاز شد.
و ادامه داد اکنون اوضاع داخلی بلژیک بسیار به هم ریخته است و فرصتی برای سیاست خارجی نمی ماند. پرسیدم :چرا؟ و این خلاصه پاسخ اوست در مدت سه روز همنشینی.
بلژیک یکی از کشورهایی است که آغاز کننده اتحادیه اروپا بوده است. با جمعیتی شامل بخشی "فلمیش" و بخشی دیگر "فرانسوی". بخش فلمیش نشین در شمال کشور است و فرانسوی نشین در جنوب. نکته با مزه اینجاست که برای کشوری مانند بلژیک در مقایسه با کشور ما اصلا شمال و جنوب بی معنا است ولی ببینید که چطور در زمان درگیری هر نکته ای می تواند مبنای اختلاف باشد. اکنون به دلیلی درآمد ترانزیت کالا بخش شمالی نشین درآمد بیشتری از بخش جنوبی دارد و بخش اعظم بودجه کشور از بخش شمالی تامین می شود و اینگونه است که شمالی ها فراموش کرده اند که صد سال پیش به دلیل درآمد از راه معدنکاری که حرفه جنوبی ها است آنان گذران عمر می کردند.
اکنون شمالی ها که تجارتی جدا از جنوبی ها دارند، به زبانی متفاوت سخن می گویند و با فرهنگی متفاوت بزرگ می شوند، کانال تلویزیونی آنان جدا است و حکمرانانشان را خود تعیین می کنند، تصمیم به استقلال گرفته اند. به دلیل این تصمیم و به دلیل این اتفاقات اکنون بلژیک پارلمان ندارد. دولتش دولت موقت است و توان و یا اجازه تصمیم گیری کلان ندارد و هزار مشکل دیگر.
این مشکلات در شرق اروپا نیست. در قلب اروپا است. بروکسل پایتخت بلژیک و پایتخت اروپای متحد است. این اتفاقات، اتفاقات کمی نیست که از کنار آن ساده بتوان گذشت. اما چرا هیچ کس از آن خبر ندارد.
همزمان با بلژیک، پاکستان دچار التهاب شده است و مردم در حال تغییر رژیمند.
نکته اینجاست که اکنون در سراسر دنیا همه نام پرویز مشرف را می دانند. همه می دانند که بی نظیر بوتو کیست. همه می دانند که مردم پاکستان چه می کنند. ولی هیچ کس نمی داند در بلژیک چه خبر است. چرا هر اتفاق کوچکی در ایران می افتد همه با خبر می شوند ولی اگر در اروپا بمب هم منفجر شود کسی خبر نمی شود؟
لعنت به این دنیایی که سیستم رسانه ای برایمان می سازد. باید راهی یافت برای رمز گشایی از اخبار رسانه ای و یافتن حقیقت از میان داستانهای ساختگی یا بزرگنمایی شده.
1- چند وقت پیش تو ایستگاه قطار نشسته بودم. فکر می کنم از نیمه شب گذشته بود. سخت سر در کتاب داشتم و منتظر قطار و نگران از اینکه به قطار بعدی که به سمت خانه خواهد رفت خواهم رسید یا نه. همیننطور غرق خواندن بودم که ناگهان خنده ای بلند به گوشم رسید و گفتگویی شنیدم به زبانی که برایم آشنا بود و بعد از چند ثانیه صدای خواننده ای که به تازگی معروف شده و من آهنگهایش را دوست دارم به نام محسن نامجو.
پسری بود و دختری. پسر آمده بود که دختر را به ایستگاه قطار برساند و برود. ببین که دنیا چگونه ناگهان کوچک می شود. با شنیدن صدای نامجو طاقت نیاوردم. گفتم خیلی حال دادین. یهو جا خوردند. فکرش را هم نمی کردند آنجا در آن وقت شب یک ایرانی دیگر هم در کنارشان باشد. پسر نزدیک آمد و سلام کرد. نامش پوبا بود. من نزدیکتر رفتم و کنارشان نشستم. دختر نامش آتنا. طبق معمول شروع به رو کردن سوابق همدیگر شدیم. پویا دانشگاه هنر خوانده بود و بعد به دانشگاه علم و صنعت رفته بود. دانشگاه هنر درست کنار پلی تکنیک است و مثل یکی از دانشکده های آن است و بعد علم و صنعت. دقیقا مسیری که من نیز از آن گذشته ام. چند سالی پلی تکنیک و چند سالی علم و صنعت. حتما پیش از آن شب بارها همدیگر را در خیابان دیده بودیم. در دانشگاه از کنار هم رد شده بودیم بی هیچ سلامی و کلامی و حال اینجا، در ملبورن، در ایستگاه فطار نورث کت، در نیمه شب باید همدیگر را بیابیم و لب به سخن بگشاییم.
ببین که دنیا گاهی چقدر کوچک می شود.
2- پویا وبلاگی دارد با یادداشتی در مورد آن شب. اگر خواستید می توانید بروید و آن شب را از زاویه دید او نیز بخوانید.
3- این شعر را از شیمبورسکا برای پویا می گذارم اینجا. شعر واقعا زیبایی است:
هر دو بر این باورندکه حسی ناگهانی آنها را با هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است...
****
چون قبلا همدیگر رو نمیشناختند
گمان میبردند
هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها،
پلهها و راهروهاییکه آن دو میتوانستهاند از سالها پیشاز کنار هم گذشته باشند،
دراینباره چیست؟
****
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند-شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک "ببخشید" در ازدحام مردم؟
یک صدای "اشتباه گرفتهاید" در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.نه، چیزی به یاد نمیآورند...
****
بسیار شگفتزده میشدنداگر میدانستند،
که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند...
****
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود
آنها را به هم نزدیک میکرد،
دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خندهی شیطانیش را فرو میخورد و کنار میجهید...
****
علایم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سهسال پیش
یا سهشنبهی گذشته
برگ درختی از شانهی یکیشان
به شانهی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
****
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب دیده باشند.
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده...
****
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمهی آن باز میشود...
(ویسواوا شیمبورسکا)
از کتاب: آدمها روی پل
Labels: note
دیروز فیلمی دیدم با نام کنترل (Conrrol) محصول 2007، برنده دوربین طلایی کن. این فیلم در حقیقت سالهای آخر زندگی ین کورتیس خواننده انگلیسی که در سن بیست و سه سالگی خود کشی کرد،رو به تصویر می کشید و .... .
راستش اصلا نمی خوام درباره فیلم بنویسم. موضوع مهم اینه که چیزی که ین رو به جنون یا خودکشی می کشونه دو تا عشقه که هر دو هم واقعی اند. ین ازدواج کرده و بچه هم داره و در عین حال عاشق دختری فرانسوی به نام انیک نیز هست. هر بار که با زنش که از موضوع عشق پنهان او خبر دار شده، دعوا می کنه به این نتیجه می رسه که زنش رو خیلی دوست داره بدون اون نمی تونه زندگی کنه و هربار که چشمش به انیک میفته عشقش به انیک تازه میشه و فوران می کنه.
هیچوقت فکر نمی کردم یه دونه قلب گنجایش دو تا عشق رو داشته باشه. همیشه می گفتم که یکی که بیاد اون یکی باید بگه خداحافظ. ولی دیدم نشدنی هم نیست. هرچند آخرش کار به خودکشی می کشه.