Saturday, November 24, 2007
Friday, November 23, 2007
ما و رسانه ها - 2
اما اصل مطلب.
1- نکته ای که یادداشت قبلی را برایش نوشتم در حقیقت اثر رسانه ها بر نگاه ما به دنیا بود. ما همواره دنیا را از زاویه دید آنان می نگریم. پس اگر بخواهند نشان دهند که ایران جای بدی است ما ایران را بد می بینیم و اگر بخواهند نشان دهند که امریکا بهشت روی زمین است ما آن را بهشت خواهیم یافت. این موضوع موضوعی نیست که از ذهن من به عنوان یک ایرانی یا خاور میانه ای یا از جامعه مسلمین بیرون آید. این موضوعی است که ذهن روشنفکران استرالیایی و اروپایی را نیز به خود مشغول کرده است. اینجا نیز یکی از دغدغه های آنان ساختارشکنی اخبار است. (نمی دانم ساختار شکنی کلمه درستی است برای deconstruction یا نه). دوست بلژیکی من نیز به عنوان روزنامه نگار از خط قرمزهایی که در کشورش داشت ناراحت بود و چند بار گفت که با وجود تعداد زیاد و تنوع رسانه ها در دنیا. همه آنها در آخر در اختیار و در مالکیت عده ای است کمتر از انگشتان یک دست.
2- نکته دوم مقایسه پاکستان با بلژیک بود. شاید در این مقایسه اغراق کردم و استفاده از پاکستان برای مثال تبعیض رسانه ای در مقابل بلژیک درست نبود. در هر حال با علیرضا موافقم (در کامنت این یادداشت) که برای ما وضعیت پاکستان به عنوان کشور همسایه و هم منطقه بسیار مهمتر از وضعیت بلژیک است. در این مورد ما با رسانه های جمعی دنیا موافقیم و از آنها ممنون که اخبار پاکستان را بیشتر پوشش می دهند.
3- در باب اروپا شکی نیست که جامعه مدنی، بسیار فربه تر و محکمتر از خاور میانه و کشورهای جهان سوم است اما این موضوعی نیست که بتوان با آوردن مثالی چون چوکوسلواکی یا وضعیت امروز فرانسه آن را اثبات کرد. چرا که در مقابل، فروپاشی یوگوسلاوی نیز وجود دارد. فروپاشی که ده سال پیش اتفاق افتاد و نسل کشی ای که کمتر جای دنیا دیده می شد یا در اسپانیا و نحوه تعامل با مردم باسک و یا نفرتی که میان مردم اسکاتلند و انگلستان ویا ایرلند و انگلستان وجود دارد.نکند ایرلند جنوبی را فراموش کرده اید. فکر می کنید جدا شدن ایرلند خونین نبود؟
Thursday, November 22, 2007
درباب رسانه
ما و رسانه ها
هفته قبل به مدت سه روز با گروهی در قالب تور به جنوب غربی استرالیا رفتم که بعد احتمالا از این سفر بیشتر خواهم نوشت. اما آنچه اکنون می خواهم بنویسم نکته ای است که از آن موقع ذهنم را مشغول کرده است.
در میان همسفران پسری بود از بلژیک. حرفه؛ خبرنگار. پرسیدمش در چه زمینه ای؟. گفت: سیاست. پرسیدم: داخلی یا خارجی؟. گفت: داخلی. و اینگونه هم صحبتی و دوستی مان آغاز شد.
و ادامه داد اکنون اوضاع داخلی بلژیک بسیار به هم ریخته است و فرصتی برای سیاست خارجی نمی ماند. پرسیدم :چرا؟ و این خلاصه پاسخ اوست در مدت سه روز همنشینی.
بلژیک یکی از کشورهایی است که آغاز کننده اتحادیه اروپا بوده است. با جمعیتی شامل بخشی "فلمیش" و بخشی دیگر "فرانسوی". بخش فلمیش نشین در شمال کشور است و فرانسوی نشین در جنوب. نکته با مزه اینجاست که برای کشوری مانند بلژیک در مقایسه با کشور ما اصلا شمال و جنوب بی معنا است ولی ببینید که چطور در زمان درگیری هر نکته ای می تواند مبنای اختلاف باشد. اکنون به دلیلی درآمد ترانزیت کالا بخش شمالی نشین درآمد بیشتری از بخش جنوبی دارد و بخش اعظم بودجه کشور از بخش شمالی تامین می شود و اینگونه است که شمالی ها فراموش کرده اند که صد سال پیش به دلیل درآمد از راه معدنکاری که حرفه جنوبی ها است آنان گذران عمر می کردند.
اکنون شمالی ها که تجارتی جدا از جنوبی ها دارند، به زبانی متفاوت سخن می گویند و با فرهنگی متفاوت بزرگ می شوند، کانال تلویزیونی آنان جدا است و حکمرانانشان را خود تعیین می کنند، تصمیم به استقلال گرفته اند. به دلیل این تصمیم و به دلیل این اتفاقات اکنون بلژیک پارلمان ندارد. دولتش دولت موقت است و توان و یا اجازه تصمیم گیری کلان ندارد و هزار مشکل دیگر.
این مشکلات در شرق اروپا نیست. در قلب اروپا است. بروکسل پایتخت بلژیک و پایتخت اروپای متحد است. این اتفاقات، اتفاقات کمی نیست که از کنار آن ساده بتوان گذشت. اما چرا هیچ کس از آن خبر ندارد.
همزمان با بلژیک، پاکستان دچار التهاب شده است و مردم در حال تغییر رژیمند.
نکته اینجاست که اکنون در سراسر دنیا همه نام پرویز مشرف را می دانند. همه می دانند که بی نظیر بوتو کیست. همه می دانند که مردم پاکستان چه می کنند. ولی هیچ کس نمی داند در بلژیک چه خبر است. چرا هر اتفاق کوچکی در ایران می افتد همه با خبر می شوند ولی اگر در اروپا بمب هم منفجر شود کسی خبر نمی شود؟
لعنت به این دنیایی که سیستم رسانه ای برایمان می سازد. باید راهی یافت برای رمز گشایی از اخبار رسانه ای و یافتن حقیقت از میان داستانهای ساختگی یا بزرگنمایی شده.
Wednesday, November 21, 2007
هر آغازی فقط ادامه است
1- چند وقت پیش تو ایستگاه قطار نشسته بودم. فکر می کنم از نیمه شب گذشته بود. سخت سر در کتاب داشتم و منتظر قطار و نگران از اینکه به قطار بعدی که به سمت خانه خواهد رفت خواهم رسید یا نه. همیننطور غرق خواندن بودم که ناگهان خنده ای بلند به گوشم رسید و گفتگویی شنیدم به زبانی که برایم آشنا بود و بعد از چند ثانیه صدای خواننده ای که به تازگی معروف شده و من آهنگهایش را دوست دارم به نام محسن نامجو.
پسری بود و دختری. پسر آمده بود که دختر را به ایستگاه قطار برساند و برود. ببین که دنیا چگونه ناگهان کوچک می شود. با شنیدن صدای نامجو طاقت نیاوردم. گفتم خیلی حال دادین. یهو جا خوردند. فکرش را هم نمی کردند آنجا در آن وقت شب یک ایرانی دیگر هم در کنارشان باشد. پسر نزدیک آمد و سلام کرد. نامش پوبا بود. من نزدیکتر رفتم و کنارشان نشستم. دختر نامش آتنا. طبق معمول شروع به رو کردن سوابق همدیگر شدیم. پویا دانشگاه هنر خوانده بود و بعد به دانشگاه علم و صنعت رفته بود. دانشگاه هنر درست کنار پلی تکنیک است و مثل یکی از دانشکده های آن است و بعد علم و صنعت. دقیقا مسیری که من نیز از آن گذشته ام. چند سالی پلی تکنیک و چند سالی علم و صنعت. حتما پیش از آن شب بارها همدیگر را در خیابان دیده بودیم. در دانشگاه از کنار هم رد شده بودیم بی هیچ سلامی و کلامی و حال اینجا، در ملبورن، در ایستگاه فطار نورث کت، در نیمه شب باید همدیگر را بیابیم و لب به سخن بگشاییم.
ببین که دنیا گاهی چقدر کوچک می شود.
2- پویا وبلاگی دارد با یادداشتی در مورد آن شب. اگر خواستید می توانید بروید و آن شب را از زاویه دید او نیز بخوانید.
3- این شعر را از شیمبورسکا برای پویا می گذارم اینجا. شعر واقعا زیبایی است:
هر دو بر این باورندکه حسی ناگهانی آنها را با هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است...
****
چون قبلا همدیگر رو نمیشناختند
گمان میبردند
هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها،
پلهها و راهروهاییکه آن دو میتوانستهاند از سالها پیشاز کنار هم گذشته باشند،
دراینباره چیست؟
****
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند-شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک "ببخشید" در ازدحام مردم؟
یک صدای "اشتباه گرفتهاید" در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.نه، چیزی به یاد نمیآورند...
****
بسیار شگفتزده میشدنداگر میدانستند،
که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند...
****
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود
آنها را به هم نزدیک میکرد،
دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خندهی شیطانیش را فرو میخورد و کنار میجهید...
****
علایم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سهسال پیش
یا سهشنبهی گذشته
برگ درختی از شانهی یکیشان
به شانهی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
****
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب دیده باشند.
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده...
****
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمهی آن باز میشود...
(ویسواوا شیمبورسکا)
از کتاب: آدمها روی پل
Monday, November 12, 2007
متفرقات
1- پز روشنفکری:
1-1- به هیچ وجه فکر نمی کنم که صحبت از آزادی پز روشنفکری به حساب می آید. اصلا من با این ترکیب "پز روشنفکری" مشکل دارم. زیرا به شدت معتقدم که اگر در مسایل اقتصادی با حلوا حلوا دهان شیرین نمی شود ولی در مباحث اجتماعی کاملا به عکس با حلوا حلوا دهان شیرین می شود. صحبت از آزادی و صحبت از حقوق فردی و جمعی از آن مباحثی است که اگر درباره آن بحث نشود، در جهان واقع نیز اتفاق نخواهد افتاد.
1-2- ما به طور کلی عادت داریم وقتی کاری از دست خودمان برنیاید و دیگری قادر به انجام آن بود به جای رقابت سالم و افزودن بر توان خود، تلاش به تخریب رقیب کنیم. ترکیب "پز روشنفکری" هم از این دست مقولات است. مردم ما از آنجا که هیچ وقت دل به خواندن نمی دهند و تلاش بر روشنفکر شدن به معنای واقعی روشن فکری ندارند، سعی می کنند اندک تلاش دیگران را با اضافه کردن واژه "پز" تخریب کنند. برای این مورد مثال زیاد دارم. رضا زاده قهرمان وزنه برداری شد، آنان که با نظام مشکل داشتند کوچکش کردند که چرا یا ابوالفضل و جانم فدای رهبر می گوید. عده ای در ایران اصلاح طلب شدند. اصلاح طلب معنایش مشخص است. پس از مدتی عده ای سر بر آوردند به نام اصلاح طلب اصولگرا. روشنفکر مقوله است روشن و عده ای ترکیبی ساختند به نام روشنفکر دینی. کلا در تخریب استادیم. از این موارد بسیار است.
2- نیاز اولیه و ثانویه:
به شدت معتقدم که آزادی جزو نیازهای ثانویه است. در جامعه ای که رای را می شود خرید، جایی برای دموکراسی نخواهد بود.
3- گذشت یک سده از مشروطیت:
برای این سوال جوابی ندارم. چرا که به نظرم جامعه امروز با صد سال پیش بسیار متفاوت است و اعتقاد دارم که ما همچنان در حال آموختن آزادی هستیم. آزادی و دموکراسی را باید آموخت و تجربه کرد. به نظرم مردم ایران در حال تجربه هستند. انقلاب مشروطه جنبشی بود برای مشروطه کردن سلطنت و انقلاب 57 جنبشی برای سرنگونی سلطنت. مردم فکر می کردند که بار اول اشتباه کردند و دوای درد در تغییر یا دگرگونی کامل نظام است و اکنون درس جدیدی فرا گرفته اند. امروز کمتر کسی را در ایران پیدا می کنی که صحبت از انقلاب کند. کمتر کسی به استقبال جنگ می رود چرا که همه تجربه جنگ با عراق را دارند.به نظرم ما همچنان در حال آموختنیم. این آموختن از جنس آزمون و خطاست. شاید مشکل از آنجا است که ما آموختن را با آموختن به شکل مدرسه ای می سنجیم و می بینیم که مردم هیچ نیاموخته اند. ولی من این جنس از آموختن را از جنس تحقیق و شاید کشف می دانم. در این روش هر آزمونی که به نتیجه دلخواه نرسد خود قدمی است در راه آموختن و یافتن راه حل. با این تعریف ما به معنی همه مردم ایران از سیاستمدار گرفته تا مردم کوچه و خیابان، از روشنفکر گرفته تا بی سواد همه در حال آموختنیم و هریک از دیدگاه خود و صنف و طبقه خود.
4- انسان آزاد محصول جامعه آزاد یا به عکس:
در این مورد هیچ ایده ای ندارم. منتظر می مانم تا نظرات دوستان برسد.
5- وطن اساطیری:
این زیباترین ترکیبی است که می توان برای وطن ما ایران به کار برد. من اینجا بسیار آموختم که ما هیچ نیستیم. نه به معنای از خود بیگانگی یا به معنای خود باختگی بلکه به معنای نگاهی نقادانه به آنچه ما هستیم. تصویر ما از ایران بسیار با تصویر واقعی آن متفاوت است. ما به واقع در اساطیر سیر می کنیم. هیچ یک از مردم دنیا به اندازه ما مدعی نیستند. ما به جد فکر می کنیم که باهوشترین مردم دنیاییم و استناد به تحقیقاتی می کنیم که من هیچ کجا هیچ منبعی برای آن نیافتم. ما با نگاه اسطوره ای مان فکر می کنیم که برترین نژادیم. ما هنوز به نژاد آریایی اعتقاد داریم. همه مردم دنیا را حقیر می بینیم و بر هر یک عیبی می گذاریم. ما هنوز به آفریقایی ها با نگاه تحقیر می نگریم. با عربها مشکلی داریم که دلیلی برای آن نداریم. مو بلوند و چشم آبی را به چشم دشمن می نگریم و آسیاییان را چشم بادامی می خوانیم و آنان را به هیچ حساب نمی کنیم. در بهترین حالت آنان را یا عمله امریکا می دانیم یا پیروان ژاپن و موجوداتی ماشینی و بی فکر. من نیز چنین می اندیشیدم و بی اختیار اینها پیش زمینه ذهنی برایم می ساخت. اما با نگاهی نقادانه به این مایی که خود آن را ساخته ایم دریافتم که ما هیچ نیستیم.
6- از کجا باید آغاز کنیم:
بحثی است مفصل که با توجه به طولانی شدن یادداشت به بعد موکول می کنم.
برای ابوالحسن
Sunday, November 11, 2007
به جای یادداشت
Labels: note
Thursday, November 08, 2007
نگاه به ایران از زاویه ای جدید
اما اکنون چگونه است؟
الان تصویر امروز من از ایران تصویری است که از وبلاگها و سایتهای خبری اینترنتی می گیرم. تصویر سهمیه بندی بنزین تصویر ترافیک بر جا مانده است که اخبارش را خوانده ام و عکسهایی از اعتراضات مردم در خیابانها و پمپ بنزنینها در شبهای نخست سهمیه بندی. می دانم که این تصویر با تصویر واقعی زمین تا آسمان متفاوت است . چونانکه اگر امروز با دوستی از داخل به گفتگو نشینم به این تصویر اینترنتی خواهد خندید.
درمورد خوبی های این نظرگاه جدید بعد خواهم نوشت.
Wednesday, November 07, 2007
پرس تی وی
اگه می پرسید چرا دلیلش اینه که با توجه به اینکه ما نمی تونیم روی دولتهای غربی خواهان جنگ اثر بگذاریم و تنها راه اثرگذاری از طریق مردم خود اون کشورهاست، وجود این خبرگزاری جدید باعث میشه که اخبار داخلی ایران از یه زاویه جدید به دنیا برسه و شاید رو ذهن مردم دنیا و در نتیجه دولتهای دنیا اثر بذاره.
این را هم اضافه کنم که در این مدتی که من اخبار رو از این خبرگزاری دارم پیگیری می کنم باید بگم که خیلی یکطرفه نیست ولی معمولا بحثهاش و فیلمهای مستندش در جهت نشان دادن نقاط تاریک غربه و نه روشن کردن و خالی بندی در مورد ایران.
ضمنا بگم که کلاس کاریش بالاست و خیلی از مجریهاش و مهمونهاش خارجی اند و نه ایرانیهایی که انگلیسی بلدند.
Tuesday, November 06, 2007
کنترل از دست رفته
دیروز فیلمی دیدم با نام کنترل (Conrrol) محصول 2007، برنده دوربین طلایی کن. این فیلم در حقیقت سالهای آخر زندگی ین کورتیس خواننده انگلیسی که در سن بیست و سه سالگی خود کشی کرد،رو به تصویر می کشید و .... .
راستش اصلا نمی خوام درباره فیلم بنویسم. موضوع مهم اینه که چیزی که ین رو به جنون یا خودکشی می کشونه دو تا عشقه که هر دو هم واقعی اند. ین ازدواج کرده و بچه هم داره و در عین حال عاشق دختری فرانسوی به نام انیک نیز هست. هر بار که با زنش که از موضوع عشق پنهان او خبر دار شده، دعوا می کنه به این نتیجه می رسه که زنش رو خیلی دوست داره بدون اون نمی تونه زندگی کنه و هربار که چشمش به انیک میفته عشقش به انیک تازه میشه و فوران می کنه.
هیچوقت فکر نمی کردم یه دونه قلب گنجایش دو تا عشق رو داشته باشه. همیشه می گفتم که یکی که بیاد اون یکی باید بگه خداحافظ. ولی دیدم نشدنی هم نیست. هرچند آخرش کار به خودکشی می کشه.
Monday, November 05, 2007
زن – مرد – معلول
ببینید نگاه اینان را و مشکلاتی که با آن دست به گریبانند و مقایسه کنید با ایران. در ایران اگر معلول باشی و یا خدای ناکرده اتفاقی برایت افتد که از نعمت راه رفتن، دیدن، شنیدن و... محروم شوی ، بخش بزرگی از زندگی خود را از دست رفته می بینی. ولی اینجا روزی نیست که در خیابان معلولینی را نبینی که سوار بر ویلچر های موتور دار در خیابان در حال ترددند. برای حرکت آنها هیچ مانعی نیست. هیچ جوبی نیست که نتوانند از آن بگذرند. برای نابینایان امکان صدا هست و هر کجا دری و یا راهرویی ویا پله کانی باشد، بر زمین برامدگیهایی هست قابل لمس برای عصای نابینایان که مبادا در چاه افتند و یا مبادا از دری که می خواستند از آن بگذرند از سر ناتوانی عبور کنند و نیابندش.
حرمت انسانی را اینگونه پاس می دارند. آزادی معنایی دیگر دارد و برای ما که از دنیایی دیگر آمده ایم دیدن همه این امکانات چونان عذاب جهنم است. آنگاه که آزادی را می بینی و به این می اندیشی چرا ما اینگونه نیستیم. چرا زمانی که اینان به فکر آزادی ازدواج همجنسان هستند، ما هنوز حتی حق ازدواج آزادانه مردان و زنان را نیز به رسمیت نمی شناسیم. چرا اینان می توانند مهمترین شخص مملکتشان را در تالار بزرگ شهرشان هجو کنند – نه آنکه طنز- و ما اگر به تنها نقد دولتمان بپردازیم و نه حکومتمان، به جرم براندازی و تشویش اذهان عمومی محاکمه خواهیم شد.
این قصه سر دراز دارد. باقی را می گذارم تا بعد....
Saturday, November 03, 2007
من و هم آوا
امروز سومین روزی است که در هم آوا می نویسم. چقدر اکنون راحتترم. انگار نوشتن بی خواننده بهتر از نوشتن برای خواننده است. زمانی می نوشتم و تصویر دوستان هم آوایی را در زمان خواندن مطلب تصور می کردم. پس مجبور بودم برای آنها بنویسم. ولی اکنون برای خود می نویسم. گفته اند بیشه ای که شیران رهایش کنند، کنام شغالان خواهد شد. با عرض معذرت از همه دوستان هم آوایی. ما را به جوانیمان ببخشید.
کارنامه هم آوا -4
1-1- باز دوستان دور هم جمع شدند و ياد خاطره هاي دور افتادند و طبق معمول ، بحث هاي روشنفكري (به سياق دولت مرد شماره يک) از اصلاح عالم و آدم، و نتيجه اينكه اكنون كه 1) همديگر را كمتر زيارت مي كنيم و2)هيچ دولتمردي به فكر مردمانش نيست. پس ما مردمان به فكر خود باشيم و بياييم تا دوباره با ارتباطي در دنياي مجازي ، هم ارتباطمان را بيشتر كنيم و هم قدمي مثبت در راه احياي فرهنگمان برداريم.
1-2- مي گويند شركتهايي كه به دوره پايان عمر خود نزديك مي شوند يا بايد روشهاي گذشته خود را با نقد دوباره آن احيا كنند و يا به سراغ تجارتي ديگر روند. حال مي خواهيم بدانيم كه آيا مي توانيم تلاش شكست خورده گذشته( هم آوا) را جبران كنيم يا نه ؟000
فرض بر آن است كه اگر در آينده نزديك هم آوا دوباره احيا شد، اقدامات جمعي-فرهنگي نيز شدني است و اگر نه ، طرحهاي خود را به كناري گذاريم كه ما مرد اين ميدان نيستيم.
2- از آنجا که من خیلی علاقه ای به نیمه تمام گذاشتن کاری ندارم. این یادداشت را گذاشتم و دوباره به جمع بندی کاری می پردازم که باز نیمه تمام رها شد.
در نمودار زیر زایش دوباره هم اوا را می بینید. این زایش دوباره از بار اول سریعتر و ناکامتر بود. بار اول، حرکتی بود آهسته و پیوسته و بار دوم حرکتی تند و خسته. تعداد یادداشتها در بار اول در حدود 110 یادداشت و در حرکت دوم 190 یادداشت. حرکت اول ده ماه به طول انجامید و حرکت دوم پنج ماه.
حال یکی پیدا شود تحلیل کند این آمار و ارقام را.
3- ما به واقع کیستیم؟
وقتی نمودار زیر را کشیدم ناخودآگاه به یاد رفتار سیاسی مردم ایران افتادم. هر از گاهی در گاه انتخابات سیاسی می شویم، فعالیت می کنیم و پس از تخلیه انرژی به خانه باز می گردیم و می مانیم تا حرکت بعدی. اگر کمی بیشتر در این رفتار تعمق کنیم نمونه هایش را در هر کاری می بینیم. جو گیری در خونمان است و آنچنان که به بادی از جای بر می خیزیم با گذر باد بر جای می نشینیم و انتظار می کشیم بادی دیگر را.
آری ماییم. ما همان هم آوایانی هستیم که مدعی روشنفکری در جهان امروزیم. ما هم آوایانی هستیم که با هر یک از ما که به گفت و گو بنشینی دنیایی از تحلیلها و اطلاعات و معلومات سرازیر می شود ولی آنگاه که پای عمل به میان آید نتیجه چنین خواهد شد که افتاد و دانی.
بیشتر از این تند نمی روم که می دانم خواننده ای بر این یادداشت متصور نیست. تنها خواستم این یادداشت نشانه ای باشد برای هر یک ازما تا هر زمان که در فعالیت جمعی دیگری درگیر شدیم، این کارنامه را جلوی خود بگذاریم و اگر چشم به دنیایی داریم که باید با دستان ما ساخته شود، از آن درس بگیریم.
Friday, November 02, 2007
ما و دنیای وب فارسی
اما دلیل از نوشتن. امروز از کله سحر یه جمله افتاده بود تو سرم که حتما به گوش شما هم خورده : گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. یه دو سه ساعتی تو کله ام بود و من واسه اینکه از شرش خلاص شم رفتم سراغ اینترنت که ببینم اصلا این جمله چیه و از کجا اومده تا ذهنم راحت بشه و بی خیال تکرارش.
توی گوگل دقیقا عبارت "گاهی دلم برای خودم تنگ می شود" رو جستجو کردم. نتیجه غیرمنتظره بود. 404000 یافته. مگه میشه. شروع کردم به چک کردن تک تکشون و دنیایی از وبلاگ رو پیدا کردم که همه از ادبیات می نویسند و از شعر و داستان و دست آخر از دلشون که گاهی برای خودشون تنگ میشه. از سراسر ایران. از سراسر دنیا. همه سرشار از احساسات. بابا تو این وبلاگها چه خبره. ما چرا همش از دست خودمون شاکی هستیم که ایرانیها هیچی حالیشون نیست. پس اینا چیه؟ این همه وبلاگ. این همه مطلب. این همه شعر. این همه بحث. من نمی خوام بگم که همشون شاملو و فروغ اند ولی بالاخره آدمی که می نویسه و راه وبلاگ رو برای بیان نظراتش پیدا کرده آدم قابل سرمایه گذاری ایه. یه سری وبلاگ مذهبی پیدا کردم. نه اینکه مذهبی باشه. بلکه نویسنده هاش مذهبی اند و از دلشون نوشته بودند.
ببین این یه جمله چیکار که نمی کنه. بعضی ها. وقتی دلشون برای خودشون تنگ شده بود شروع کرده بودند به درد و دل با عشقشون، بعضیها با خداشون و بعضی هم با امامها و یه سری هم طبق معمول با امام مهدی. خوب ببینید که این وبلاگ بازی چه طیفی از مخاطب رو در بر می گیره.
با این طیف از مخاطبین وبلاگ و در حالت کلی اینترنت، بعد از مدتها یه کور سویی از امید اومد سراغم.
تا کی بشه که همین کور سو رو هم نداشته باشیم. امیدوارم که چنین روزی هیچ وقت پیش نیاد.
به امید دیدار دوستان