هر آغازی فقط ادامه است
1- چند وقت پیش تو ایستگاه قطار نشسته بودم. فکر می کنم از نیمه شب گذشته بود. سخت سر در کتاب داشتم و منتظر قطار و نگران از اینکه به قطار بعدی که به سمت خانه خواهد رفت خواهم رسید یا نه. همیننطور غرق خواندن بودم که ناگهان خنده ای بلند به گوشم رسید و گفتگویی شنیدم به زبانی که برایم آشنا بود و بعد از چند ثانیه صدای خواننده ای که به تازگی معروف شده و من آهنگهایش را دوست دارم به نام محسن نامجو.
پسری بود و دختری. پسر آمده بود که دختر را به ایستگاه قطار برساند و برود. ببین که دنیا چگونه ناگهان کوچک می شود. با شنیدن صدای نامجو طاقت نیاوردم. گفتم خیلی حال دادین. یهو جا خوردند. فکرش را هم نمی کردند آنجا در آن وقت شب یک ایرانی دیگر هم در کنارشان باشد. پسر نزدیک آمد و سلام کرد. نامش پوبا بود. من نزدیکتر رفتم و کنارشان نشستم. دختر نامش آتنا. طبق معمول شروع به رو کردن سوابق همدیگر شدیم. پویا دانشگاه هنر خوانده بود و بعد به دانشگاه علم و صنعت رفته بود. دانشگاه هنر درست کنار پلی تکنیک است و مثل یکی از دانشکده های آن است و بعد علم و صنعت. دقیقا مسیری که من نیز از آن گذشته ام. چند سالی پلی تکنیک و چند سالی علم و صنعت. حتما پیش از آن شب بارها همدیگر را در خیابان دیده بودیم. در دانشگاه از کنار هم رد شده بودیم بی هیچ سلامی و کلامی و حال اینجا، در ملبورن، در ایستگاه فطار نورث کت، در نیمه شب باید همدیگر را بیابیم و لب به سخن بگشاییم.
ببین که دنیا گاهی چقدر کوچک می شود.
2- پویا وبلاگی دارد با یادداشتی در مورد آن شب. اگر خواستید می توانید بروید و آن شب را از زاویه دید او نیز بخوانید.
3- این شعر را از شیمبورسکا برای پویا می گذارم اینجا. شعر واقعا زیبایی است:
هر دو بر این باورندکه حسی ناگهانی آنها را با هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است...
****
چون قبلا همدیگر رو نمیشناختند
گمان میبردند
هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها،
پلهها و راهروهاییکه آن دو میتوانستهاند از سالها پیشاز کنار هم گذشته باشند،
دراینباره چیست؟
****
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند-شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک "ببخشید" در ازدحام مردم؟
یک صدای "اشتباه گرفتهاید" در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.نه، چیزی به یاد نمیآورند...
****
بسیار شگفتزده میشدنداگر میدانستند،
که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند...
****
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود
آنها را به هم نزدیک میکرد،
دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خندهی شیطانیش را فرو میخورد و کنار میجهید...
****
علایم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سهسال پیش
یا سهشنبهی گذشته
برگ درختی از شانهی یکیشان
به شانهی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
****
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب دیده باشند.
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده...
****
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمهی آن باز میشود...
(ویسواوا شیمبورسکا)
از کتاب: آدمها روی پل