هم آوا

Wednesday, January 19, 2005

ما و آواز قوي چخوف

معاشران گره از زلف يار باز كنيد شبي خوش است بدين قصا اش دراز كنيد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد

درود بر علما و فضلاي هم آوايي

بالاخره بعد از دوهفته التماس ،جناب آقاي بهزادخان ما را هم به جمع هم آوايان دعوت كرد و ما نيز هنوز مهر ورود خشك نشده خود را انداختيم داخل كه مبادا طبق روال عادي مملكت قانون عوض شود و علي ماند و حوضش.
امشب به اتفاق تحسين و طبق روال هر هفته به تئاتر شهر رفتيم و از يمن خوش آنچه مي خواستيم به تنهايي در تئاتر شهر بر صحنه بود و ما ديديم آنچه انتظارش را داشتيم ولي باور نداشتيم.
آواز قوي آنتوان چخوف
نمايشي كم نظير كه حداقل مي توانم بي اغراق بگويم در ميان نمايشهاي يك ماهه اخير كه تئاتر رونقي گرفته بود ،بهترين بود و اداي ديني بزرگ به آنتوان چخوف.
پس بگذاريد از آوازي بگويم كه در اين شب از دهان چخوف شنيديم .آوازي كه چخوف زماني سروده بود و امشب مهتاب نصيرپور ،حبيب رضايي و سينا رازاني زمزمه مي كردند و اشك مي ريختند.
قصه در سالن تماشاخانه اي در روسيه اتفاق مي افتاد زمانيكه اجرا تازه تمام شده و المپيا (مهتاب نصيرپور)در حال نوشيدن ودكا و آركادي(سينا رازاني)در حال جمع كردن صحنه است.
نيكيتا (حبيب رضايي)مدير داخلي تماشاخانه است كسي كه ذهنش پر است از عقايد انقلابي و ضد بورژوايي كسي كه عشق را رابطه اي كثيف مي داند و مرد را تنها در آن هنگام كه در ميدان نبرد سينه در برابر دشمن سپر كرده باشد مرد مي داند و در عين حال دو سال است كه عاشق دختري است كه معتقد است بايد مثل زنبور از شهد هر گلي نوشيد ولي نيكيتا هنوز نشكفته و هنوز به اين زنيور نگفته كه او گلي است كه عاشق اين زنبور است.
و ما تماشاگران اين نمايش از شهري پر از دود و صدا و جهاني پر از نيرنگ و فريب پا در اين تماشاخانه گذاشته ايم تا شاهد گوشه هايي از زندگي باشيم كه آنقدر كه به آن سر نزده ايم تاريك و نمور و خاك آلود شده است ، گوشه هايي چون مرگ ، عشق ، زندگي، آرزوهاي بر باد رفته و عقده هاي فرو خورده.
پس پا به پاي بازيگران و پا به پاي چخوف به اين گوشه ها سر ميزنيم و قصه اينگونه ادامه مي يابد كه المپيا آرزو مي كند مانند مرغ دريايي بپرد و از اين دنيا برود و به همراه نيكيتا بخشي از نمايش مرغ دريايي را بازي مي كنند.و پس از آن به زيبايي هر چه تمام المپيا داستان ايوانف را نقل مي كند و با نيكيتا شروع به بازي نمايش ايوانف مي كنند تا آنجايي كه ايوانف در شب عروسي خود با معشوقه اش اسلحه بر شقيقه گذاشته و تمام.پس از آن نيكيتا در حالي كه قول اجراي ايوانف را به المپيا ميدهد شرط سانسور صحنه آخر را پيش مي گذارد كه :“صحنه خودكشي بد آموزي دارد.“
پس المپيا سراغ باغ آلبالو مي رود چرا كه مي بيند نيكيتا چون شخصيت اول باغ آلبالو يعني كسي كه بعد از رنج بسيار باغ آلبالويي را كه پدرش در آن بردگي كرده است را خريده و درختان باغ را تكه تكه ميكند،او نيز در حاليكه پدرش سالها در اين تماشاخانه بردگي كرده است امروز مي خواهد ريشه تئاتر را با انديشه هاي انقلابي بزند و عقده هاي فروخفته خود را بگشايد.
سپس آرزوي رفتن به پاريس كه نيكيتا پنج سال است كه از آن دم مي زند و المپيا ميداند و به او مي گويد كه هيچگاه نخواهد رفت چرا كه سه خواهر دوست داشتني چخوف نيز در حاليكه سالها آرزوي رفتن به مسكو را داشتند نتوانستند بروند و آنگاه شروع به بازي سه خواهر مي كند و اين هر دو نشانه اي است بر آرزوهاي دست نيافتني ما و پس از آن قصه عشقي كه المپيا در حاليكه مي گريد آنرا تعريف مي كند و در حاليكه تماشاگر و نيكيتا و آركادي مسحور المپيا هستند و او را باور كرده اند او مي گويد پرده سوم نمايشي ديگر از چخوف را اجرا كرده است.
و بعد از اين همه نيكيتا ديگر تاب نمي آورد و به لرزه مي افتد و المپيا و آركادي تماشاخانه را ترك مي كنند و نيكيتا مي ماند و تماشاگران و حال نوبت نيكيتا است كه از دردهاي ما بگويد و بگريد و آنقدر مي گريد كه رضايي حتي در هنگام تشكر از تماشاگران در پايان نمايش هنوز دست بر چشم مي مالد تا جلوي اشكهايش را بگيرد.

و در آخر اگر تا آخر اين مطلب را خوانده اي اميدوارم عذر خواهي مرا بابت روده درازي بپذيري و بداني كه جز اين چاره اي نبود چرا كه امشب آنقدر كه پا به پاي بازيگران نمايش گريستيم ديگر كنترلي بر نوشتن و حالي براي تصحيح و تذهيب نمانده است.