اندر باب قرابت چوپان و روشنفکر
باب اول: اندرآداب نوع نگاه
آورده اند که سالها پیش چوپانی می زیست کریح المنظر و صحیح المحضر، چوپان سالهای سال قرین گله بود و صاحب دوصد کله، آن هم از نوع پرورده! آنقدر اندر احوالات گله تعمق کرده بود که خود را خدای گله بانی می دانست و الهه چوپانی! از گاف و لام گله گرفته تا های کله همه را خورده بود و آبی هم از رو. هر روز گوسفندان را هدایت همی فرمود و از خوب و بد روزگار بر آنها سخن همی راند تا بدان پایه که گوسفندان بدون اذن وی آب نمی نوشیدند و قضای حاجت روا نمی دانستند! برای گوسفندان از خطرات گرگ می گفت که درنده است و تند خوی و نگون، و مزایای یونجه که مفید جهاز هاضمه است و تسویه گر خون.گوسفندان که مشعوف این همه علم بلاغت، مرید سینه چاک چوپان بودند و دعای گوی درگه خوبان، به سر جنباندنی از وی آسیمه سر به به کنان طاعت امر همی کردند و سر بر امر وی فرو همی آوردند.روزی چوپان زیر درختی لمیده بود و نی می نواخت که صدایی شنید. سر بداشت و در فرادست خود رندی را دید آبله روی و بذل گوی.رند به طلب آب همی آمده بود.لختی گذشت و سر صحبت باز همی شد که من چنان و تو چنان و و من ال و تو بل. چوپان از گوسفندی گوسفندان گفت و امارت خویش و رند از فرمانروایی خود بر دیاری دور دردست و به خود همی بالید که من بر آدمیان همی حکم رانم تو بر گوسفندان! تو کجا و من کجا. این قصه بر چوپان سخت سنگین آمد و با خود گفت مگر من چه از این آبله روی درشت گوی کم دارم که او آدم براند و من گوسفند!؟ رند که خشم را در دیدگان چوپان بدید با خود گفت هوا پس است نیش خندی زد و بدرودی گفت و دور همی گشت.فردا روز چوپان گوسفندان را به صاحبان همی سپرد و سوی ده بالا بار ببست. ده بالا که خیلی دور می نمود از آن روی انتخاب گشت که کسی وی را به چوپانی بازنشناسد که آنگاه تشت آبروی اش از بام بر می افتاد! چوپان در ده بالا سکنی گزید و روز تا شب و شب تا روز خلوت همی کرد در حجره ای حقیر در میدان شهر و اندر باب انسان ها تفکر همی فرمود و کتب ممنوعه قراعت همی کرد.القصه آنقدر تابلو بازی در بکرد که آدمیان گمان کردند خبری است و اندک اندک دور او حلقه زدند و وی افاضات همی فرمود.هر شب کتابی بر می خواند و الفاظی قلنبه سلنبه از بر می کرد تا فردا روز ملت را انگشت به دهان کند که العجب خدای علم است وی.آنچنان سخن می راند که گویی علامه دهر است مرجانه بحر، و فتوی همی داد و حکم همی کرد و خط و ربط همی داد و هیچ کس را قبول نداشت الاخودش. رفته رفته به سبب رفتار مردم و قلت فکرش بر او مشتبه گشت که کسی باشد همی! از این روی سایر آدمیان در چشم اش گوسفندی بیش نمی نمودند که مسبوق به سابقه بود بر او! و او همه را با یک چوب همی راند.
شيخ العلم
پانوشت: اين متن خيالي بوده و هرگونه تشابه شخصيت ها بخصوص گوسفندان به افراد حقيقي و حقوقي كاملا اتفاقي است.
آورده اند که سالها پیش چوپانی می زیست کریح المنظر و صحیح المحضر، چوپان سالهای سال قرین گله بود و صاحب دوصد کله، آن هم از نوع پرورده! آنقدر اندر احوالات گله تعمق کرده بود که خود را خدای گله بانی می دانست و الهه چوپانی! از گاف و لام گله گرفته تا های کله همه را خورده بود و آبی هم از رو. هر روز گوسفندان را هدایت همی فرمود و از خوب و بد روزگار بر آنها سخن همی راند تا بدان پایه که گوسفندان بدون اذن وی آب نمی نوشیدند و قضای حاجت روا نمی دانستند! برای گوسفندان از خطرات گرگ می گفت که درنده است و تند خوی و نگون، و مزایای یونجه که مفید جهاز هاضمه است و تسویه گر خون.گوسفندان که مشعوف این همه علم بلاغت، مرید سینه چاک چوپان بودند و دعای گوی درگه خوبان، به سر جنباندنی از وی آسیمه سر به به کنان طاعت امر همی کردند و سر بر امر وی فرو همی آوردند.روزی چوپان زیر درختی لمیده بود و نی می نواخت که صدایی شنید. سر بداشت و در فرادست خود رندی را دید آبله روی و بذل گوی.رند به طلب آب همی آمده بود.لختی گذشت و سر صحبت باز همی شد که من چنان و تو چنان و و من ال و تو بل. چوپان از گوسفندی گوسفندان گفت و امارت خویش و رند از فرمانروایی خود بر دیاری دور دردست و به خود همی بالید که من بر آدمیان همی حکم رانم تو بر گوسفندان! تو کجا و من کجا. این قصه بر چوپان سخت سنگین آمد و با خود گفت مگر من چه از این آبله روی درشت گوی کم دارم که او آدم براند و من گوسفند!؟ رند که خشم را در دیدگان چوپان بدید با خود گفت هوا پس است نیش خندی زد و بدرودی گفت و دور همی گشت.فردا روز چوپان گوسفندان را به صاحبان همی سپرد و سوی ده بالا بار ببست. ده بالا که خیلی دور می نمود از آن روی انتخاب گشت که کسی وی را به چوپانی بازنشناسد که آنگاه تشت آبروی اش از بام بر می افتاد! چوپان در ده بالا سکنی گزید و روز تا شب و شب تا روز خلوت همی کرد در حجره ای حقیر در میدان شهر و اندر باب انسان ها تفکر همی فرمود و کتب ممنوعه قراعت همی کرد.القصه آنقدر تابلو بازی در بکرد که آدمیان گمان کردند خبری است و اندک اندک دور او حلقه زدند و وی افاضات همی فرمود.هر شب کتابی بر می خواند و الفاظی قلنبه سلنبه از بر می کرد تا فردا روز ملت را انگشت به دهان کند که العجب خدای علم است وی.آنچنان سخن می راند که گویی علامه دهر است مرجانه بحر، و فتوی همی داد و حکم همی کرد و خط و ربط همی داد و هیچ کس را قبول نداشت الاخودش. رفته رفته به سبب رفتار مردم و قلت فکرش بر او مشتبه گشت که کسی باشد همی! از این روی سایر آدمیان در چشم اش گوسفندی بیش نمی نمودند که مسبوق به سابقه بود بر او! و او همه را با یک چوب همی راند.
شيخ العلم
پانوشت: اين متن خيالي بوده و هرگونه تشابه شخصيت ها بخصوص گوسفندان به افراد حقيقي و حقوقي كاملا اتفاقي است.