هم آوا

Monday, March 23, 2009


هفت سین من کو

 

سیب ها را با هم

 دسته ای سبزه  و

                    سرد

                           زرد

. . .

ای زمستان دگر بازنگرد.

 

نوروزتان از غم دور

 

Monday, August 11, 2008

بمیر تا آزاد بشی

این چگونه زیستنی است که تنها با مرگ می توان در آن به آزادی رسید.
داستان آغاز می شود و در آن هنگام که تو در آستانه نشستن بر صندلی تاریک سالن سینمایی با صدایی مهیب شوکه می شوی. چشم می گشایی به پرده نقره ای و بودا را می بینی که در چشم بر هم زدنی به تلی از خاک تبیدل می شود. همین یک تصویر کافی است برای نابودی روزت و شاید هفته ات.
دخترکی می بینی در مغاری. دختری که مسئولیت مادری به دوش می کشد. اما با صدای خواندن الفبای پسرک همسایه تصمیم به درس خواندن و مکتب رفتن می گیرد و از اینجا است که سیر اعتراض او به جامعه آغاز می شود. در اولین قدم مادریش را کنار می گذارد و در دومین قدم از خانه اش که مامن زندگیش است دل می کند و پا به کوچه های ترس و تهدید می گذارد.
فیلم بودا از شرم فروریخت به راستی اثری است زیبا و غمگین و برای آنان که تجربه زندگی در فضای مذهبی و بسته را دارند یادآور بسیاری شرایط سخت. فیلم سرشار است از نکات طنزآمیز. تمام جامعه افغان و شاید جامعه مذهبی در هر کجای دنیا را به سخره می گیرد و در عین حال پر است از نا امیدی. در جایی از فیلم پسری که نماد فشار جامعه بر دختران است به دور دختر داستان ما دایره ای می کشد از گچ و به او می گوید این دستور خداوند است که از این دایره پا بیرون نگذاری. چرا که پسر می خواهد چاله ای بکند برای سنگسار دختر و نمی تواند همزمان نگهبانی دختر نیز بدهد. اما دختر پا از دایره بیرون می گذارد. دستور خدا را به هیچ می انگارد و بیرون می رود. پسر باز می گردد و دایره ای دیگر می کشد دور دختر و باز می گوید این دستور خداست. دختر دوباره سر می پیچد و از دایره بیرون می رود و باز همین داستان است که تکرار می شود. و اینگونه است که تصویر می کند حنا، جامعه ای را که دم به دم قانون می تراشد برای محدودیت دختران و هرچه محدودیت ها را بشکنند باز قانونی جدید برایشان خواهد بود و انگار این تسلسل را پایانی نیست.
در تمام طول فیلم دختر به تمام محدودیت ها و فشارها دهن کجی می کند. از سگ می ترسد ولی از کنارش می گذرد. از تهدید پسران می ترسد ولی آنگاه که دست بر دهانش گذاشته اند فریاد می کشد. برای خرید دفترچه ای از برای نوشتن بازار را طی می کند. تخم مرغ می دهد و نان می گیرد، نان می دهد و پول می ستاند، پول می دهد و دفترچه می خرد. اما کاغذ دفترچه را آنان که تاب دیدن دفتر ندارند موشک می کنند و به جنگ با یکدیگر بر می خیزند. اما دختر تنها چند صفحه ناچیز باقی مانده از دفترش را از پای جنگ طلبان به بیرون می برد. در حالی که معلم کلاس به او توجهی ندارد خود را به زور وارد کلاس می کند و تلاش می کند که بیاموزد. با این همه اراده، با این همه جسارت، باز گرفتار جامعه می شود و چه دردناک است وقتی در پایان فیلم، آنگاه که راهی برای فرار ندارد، آنگاه که عرصه به راستی برایش تنگ شده است، ندایی می شنود از دوستی که برای نجاتش آمده است که می گوید:
بمیر تا آزاد شوی
و باز می بینی بودا را که با انفجاری به گرد و غبار بدل می شود.

Wednesday, July 30, 2008

دف در ملبورن

یادم میاد یه بار شجریان یه کنسرت توی امریکا بر گزار کرده بود و یکی از وبلاگ نویسها رفته بود و کلی در موردش نوشته بود و به به و چه چه. اون موقع فکر می کردم که ببین ها، ما توی ایران نمی تونیم کنسترتش رو بریم اونوقت اینا تو خارج میرن کنسرت شجریان.
حالا همون حکایت برای ما تکرار شد ولی اینبار ما اونور قضیه بودیم. خلاصه اش کنم که گروه کامکارها شنبه هفته پیش اومده بود ملبورن. ما هم که باید می رفتیم و رفتیم و جای همه دوستان خالی چه حالی بردیم.

1- کنسرت به دو قسمت تقسیم شده بود. قسمت اول اهنگهایی به زبان فارسی با اشعاری از مولوی و نیما و خیام و قسمت دوم آهنگهایی به زبان ترکی. نکته بسیار قابل توجه ساختار کنسرت بود. از ساختار سنتی موسیقی ایران و کنسرتهای ایران خبری نبود. خیلی متخصص موسیقی نیستم ولی می دانم که با پیش درآمد آغاز می کنند و سپس به سراغ آواز می روند و بعد از آن آرام آرام فرو می نشینند. اما در کنسرت برگزار شده در ملبورن ساختار مانند کنسرتهای خارجی بر اساس تک آهنگ ها بود. یعنی آهنگ به آهنگ اجرا می شد که هر کدام از آنها بین 6 تا 10 دقیقه طول می کشید. به نظرم برای مخاطب خارجی که با موسیقی ما آشنا نیست بسیار تدبیر درستی بود. ما نیز بسیار لذت بردیم.

2- خواننده بخش فارسی کنسرت دختر یکی از کامکارها بود. قطعا در ایران این امکان برایشان وجود ندارد که از این خواننده جوان خود استفاده کنند. چرا که دختر است. ولی اینجا بسیارزیبا از او استفاده کردند و او نیز بسیار زیبا خواند. هم آوایی ها و تنظیم آهنگها بسیار زیبا بود. برای کسانی که زبان ما را نمی دانستند، هم آواییها بخشی از موسیقی شده بود که آنرا بسیار زیبا می نمود. یکی از دوستان خارجی ما چشمانش را بسته بود و خود را غرق کرده بود در فضای موسیقایی.

3- بخش کردی کار شامل آهنگهای بسیار زیبایی بود که من آرزوی شنیدنشان را داشتم. کابوکی، عزیزم تو گله کمی، خوشا هورامان آهنگهایی بود که فرصت شنیدن آنها با اجرای کاماکارها فرصتی ناب و کم یاب است که خوشبختانه ما یافتیمش.

4- قابل پیش بینی است که ساز ستاره بخش کردی، دف بود. به راستی این ساز چیز دیگری است. نه برای ما که با صدایش آشنایی، بلکه برای آنان که برای اولین بار بود که همه آن آلات موسیقی را می دیدند.

5- جای همه دوستان واقعا خالی بود.

Monday, July 28, 2008

جشنواره فیلم ملبورن

1- از چند روز پیش جشنواره فیلم ملبورن شروع شده. نمی دونم ازش بنویسم یا ننویسم. چون نوشتنش یه جورایی دل سوزوندنه. پس هر وقت تونستم ازش می نویسم و هر وقت نتونستم و ننوشتم بهانه میارم که نمی خواستم با جشنواره محترم فیلم فجر مقایسه اش کنید.

2- نمی دونم این کارگردانهای ایرانی که سالی یکی دو بار میرند جشنواره های خارجی، چطور همچنان نسبت به جشنواره فیلم فجر حساسند. بابا اگه خیلی مردند و ادعای فیلمسازیشون میشه، فیلمهاشون رو بفرستند یه چند تا جشنواره درست حسابی تا معلوم بشه چند مرده حلاجند.

3- یه نکته جالبی که ما همیشه تو ذهنمون تو ایران بود این بود که یه سری از فیلمها "جشنواره پسندند". همچین باورمون هم شده بود که آره بعضی از فیلمها جشنواره پسندند. و این معنی اش این بود که قرار نیست استقبال عمومی داشته باشند و یا باید یه ساختار عجیب و غریب داشته باشند و یا حرفای عجیب و غریب بزنند. ولی امسال که فهرست فیلمهای جشنواره ملبورن رو نگاه می کردم دیدم اگه اسم این جشنواره است و فیلمها که توی جشنواره هستند باید اسمشون "جشنواره پسند " باشه، تعریفشون با اون چیزی که من فکر می کردم خیلی فرق داره. بابا یه سری فیلم تخیلی هم تو جشنواره هست. دوستان حتما در جریانند که یکی از فیلمهای مطرح امسال جشنواره کن از سری فیلمهای تخیلی بود. الان هم یه بخش تو جشنواره ملبورن مال فیلمهای وحشتناکه یه بخش هم مال لذت منع شده (سکس).

4- این نکته آخر هم در مورد وبسایت جشواره. نکته اول اینکه هر چی اطلاعات که درباره فیلمها و برنامه جشنواره بخواهید تو وبسایتش هست. امکان جستجو هم داره. فهرست های مختلفی هم از فیلمها هست که یکی اش بر اساس کشور تولید کننده فیلمه. مثلا من که می خواستم بدونم چه فیلمهایی از ایران هست به راحتی و با دو تا کلیک ناقابل فهرست فیلمهای ایرانی رو گیر آوردم با زمان پخش و محل اکران. از همه اینها مهمتر اینه که بلیط رو میشه به صورت آنلاین خرید. دیگه نه باید سه ساعت قبلش تو صف وایستی و نه اینکه جلوی سینما دعوا کنی.

5- یه نکته جالب دیگه اینکه. اینجا الان زمستونه و همش بارون میاد. وقتی داریم میریم فیلم ببینیم، هوا عین هوای جشنواره فیلم فجره. خیلی باحاله. سرد و بارونی.

6- راستی فیلم سه زن منیژه حکمت و حافظ ابوالفضل جلیلی و بودا از شرم فرو ریخت حنا مخملباف توی جشنواره است. یه فیلم دیگه هم که راجع به آدمهاییه که تو ایران عمل جراحیه تغییر جنسیت می کنند تو بخش لذت منع شده هست.

Friday, July 11, 2008

و ما سالها ظلم راندیم

کتابی را می خواندم به نام "هزار خورشید تابان " به قلم خالد حسینی. قصه دو زن افغان. قصه دو نسل سوخته. نه، چه می گویم. سوختن تنها بخشی از نابودی است. گاه خاکستر مانده از سوختن می تواند آبستن تولدی نو باشد ولی از سی سال بدبختی مردمانی که تنها به جرم تاریخ ، به جرم سیاست بین الملل، به جرم خودخواهی خودکامگان، از ایران جدا شدند و از پول نفت محروم و نامشان شد افغانستان، هیچ به جا نمانده است، حتی خاکستر.
هر چه دقیقتر این فرهنگ را می نگرم چیزی جز فرهنگ خود نمی یابم. همان فرازها و فرودها. همان زبان، همان آداب. با شعرایی یکسان و با افتخاراتی به جا مانده از اساطیر شاهنامه. همه و همه یکی است. ولی اکنون نامشان از ما جداست. اکنون ما، ظالمان بزرگ، آنان را جدا از خود می دانیم. در ایران آنان را به چشم حقارت می نگریم و در خارج از ایران، آنگاه که به گواهی تاریخ و فرهنگشان نام پرشین (پارسی) به خود می دهند، بانگ بر می آریم که شما نیستید از ما.
کتاب را می خواندم و صفحه به صفحه به خود لعنت می فرستادم که چه کردیم ما با این مردم بی گناه. با این مردم از خانه رانده و پناه آورده به سرزمین مادری. کتاب را می خواندم و می دیدم که چگونه این مردم وامانده از همه جا به هزار امید، خانه بر دوش می گرفتند تا به ایران بیایند. شاید که پناهی باشد برای دل ناآرامشان. و به یاد می آوردم که پناهگاه خیالی آنان را چگونه ما در کشور خود ویران کردیم. چگونه آنان را به چشم .... (شرمم می آید بنویسم) نگریستیم.
آری مردمانی از جنس ما و از نسل ما از خانه و کاشانه شان که دیگران برایشان جهنم کردند گریختند تا در دامان ما آرام گیرند. اما ما چنان پذیرایشان شدیم که داغ شرم آن تا ابد الاباد باید بر پیشانیمان بماند.

Tuesday, May 06, 2008

حاضرم دشمن خدا بشم ولی پسرم رو نکشم

از سینما بیرون می آیم. نفسم در نمی آید. از آن لحظاتی است که کمتر دست می دهد. فیلمی دیده ام که نه می توانم در موردش حرف بزنم و نه می توانم بنویسم. اصلا چگونه می توان زیبایی فیلم را در نوشتن خلاصه کرد. همانطور که بسیاری از کتابها چون به سیاق تصاویر متحرک در می آیند بی مایه می شوند شاید بتوان گفت فیلمهای زیبا نیز قابل شرح دادن در قالب نوشتن نیستند.
اما این را می نویسم برای هم آوایان تا فیلمی را که من دیدم حتما ببینند و در لذتش با هم شریک شویم. یکی از زیباترین فیلمهای تاریخ سینما*.
اگر کارگردان فیلم "لبه(آستانه) بهشت" (the edge of heaven) تنها یک هنر داشته باشد، آن دیوانه کردن تماشاگرش است. فیلمی با سه اپیزود که در ابتدای هر یک، نام اپیزود گویای پایان اپیزود است.
اپیزود اول: مرگ یاتار
اپیزود دوم: مرگ لوتا
اپیزود سوم: آستانه بهشت

چه حسی به شما دست می دهد وقتی می دانید کسی که دارید با او ارتباط برقرار می کنید، کسی که دوستش می دارید، قرار است بمیرد. هر لحظه فیلم، هر سکانس و هر پلان، دلهره ای دارد که تنها آنرا باید دید و حس کرد. هر لحظه منتظری دختر دوست داشتنی فیلم کشته شود. انتظاری کشنده.
اما این انتظار کشنده تنها در پس زمینه فیلم است. در سطح زیبایی روابط انسانی، کمک، عشق، رابطه دختر و مادر، رابطه عاشقانه دو دختر، رابطه پسرو پدر، سیاست، مبارزه و همه و همه اینها تنها در قالب جملاتی کوتاه و نگاههایی عمیق.
توضیحات فنی فیلم را به دوستان فیلم شناس وا می گذارم ولی به همه دوستانی که مانند من تنها از دیدن فیلم لذت می برند توصیه می کنم فیلم را ببینند.

پ ن:
- تیتر یادداشت جمله ای در فیلم است با اشاره به داستان ابراهیم و اسماعیل
-* تاریخ سینما منظور فیلمهایی است که من دیده ام.
- لبنک فیلم در IMDB:
http://www.imdb.com/title/tt0880502

Saturday, April 12, 2008

کجاي دنيا؟

دوستان گفته بودند که بنويسيم از نرفته‌ها و نخوانده‌ها و نديده‌ها. درباره‌ي کتاب‌ها و فيلم‌ها خواهم نوشت؛ اما درباره‌ي جاها آمدم بنويسم، که ياد جمله‌اي افتادم از «دکتر هيوود فلويد» در «2010: اوديسه‌ي 2» آرتور سي. کلارک. ترجمه‌اش به حالِ من مي‌شود: تا زماني که کنارِ همسرِ عزيزم باشم؛ براي‌ام فرقي نمي‌کند که کجايِ دنيا هستم.