هم آوا

Wednesday, November 01, 2006

گزارشِ تجمعِ هم-آوايان - بخشِ سوم و پاياني

ساعت 10 بالاخره رييسِ سنيِ گروه از راه مي رسه. صحيح اليوم، بنا به عادتِ هميشگي خيلي آْروم و سر-به-زيره. از وقتي که کتاب هايِ فرقه ي ضاله ي ع.س. جمع آوري و سوزونده شد، صحيح اليوم حتي کم تر هم حرف مي زنه. از جام بلند مي شم و باهاش معانقه مي کنم که دلتنگي ها برطرف بشه، و ناظرِ «وزارتِ نهيِ از منکر مرحله اول»، چپ-چپ نگاه مون مي کنه. صحيح اليوم از بچه ها خبر مي گيره. براش توضيح مي دم که کيا هنوز جايي که قديما شهري به اسمِ «بم» توش بوده، گيره و طلبکارها ول اش نمي کنن. البته به نظرِ من که شانس آورد. چون با اسمي که اون داره، ابوالحسن که چه عرض کنم، خودِ افلاطون هم نمي تونست از اعدام نجات اش بده؛ اما اون جا اينقدر شير-تو-شيره که کسي کارش نداره. محسن بعد از فوتِ قائدِ اعظم، زين الدين کاسترو، نتونست تحمل کنه و رفت تا از مجاورانِ حرم اش توي شهرِ هاوانا بشه که اونا هم با آغوشِ باز قبول اش کردن و کليدداري حرم رو سپردن به ش. شک ندارم که شايسته تر از محسن کسي پيدا نمي شد. مهدي هم هست، اما حال نداره بياد. پس عذرش موجه مي شه. بعد از تصويبِ قانونِ جديدِ کار، هر کارمندي 12 روز در ماه مرخصيِ «استحوالي» داره و مي تونه به رييس اش بگه که حال نداشته بياد سرِ کار، و حقوق هم مي گيره البته.

هرچي مي گردم، بازم مي بينم که يکي نيست! از بچه ها مي پرسم، و مهرداد براي هشتصدمين بار به م يادآوري مي کنه که عليرضا پنج سال پيش فوت کرده و اساساً نمي تونه بياد. هرچند براي خوش-آمدِ ناظرِ وزارتِ هدايتِ عوام با صدايِ بلند تأکيد مي کنه که روح اش حاضر و ناظره! امان از اين حافظه! گمون ام بايد برم کتابِ «1001 صلوات براي تقويتِ حافظه» رو بگيرم. مي گن مجرّبه.

چون هر نوع خوردن و نوشيدن توي اماکنِ عمومي ممنوعه، مجبوريم فقط حرف بزنيم. وحيد هنوز اصرار داره که نبايد هرچيزي رو توي مطبوعه ي جميع الصوت بنويسيم. مهرداد به ش مي پره که همين الان هم چيزِ زيادي نمي نويسيم. قضيه با مختصري کتک کاري ختمِ به خير مي شه و خودشون جدا مي شن. جداً نگران شدم، اگر دعوا بيشتر از 2 دقيقه طول مي کشيد؛ از پولِ نفتِ سر ماه مون کم مي کردن! وحيد هنوزم سرِ حرف اش هست و مي گه اگه اين کارو نکنيم، فـيـلـتر مي شيم. ابوالحسن که از اولّ ورودش داره با تسبيح ذکر مي گه و حرف نمي زنه، يک دفعه به وحيد اعتراض مي کنه که «مگه فـيلـتـر چه اشکالي داره؟ ما که عمري ازش نون خورديم و بدي نديديم!» به چشمِ خودم ديدم که ناظرِ وزارتِ اطلاعات و مکالمات يه چيزي يادداشت کرد. اما خوشحال شدم که ابوالحسن حداقل به چيزي حساسيت نشون داد!

ساعت 10:30 مجبوريم راه بيفتيم. از سي سال پيش، رفت-و-آمد بعد از ساعتِ 12 شب ممنوعه؛ مگر براي کساني که از مسجدِ محل نامه داشته باشن. تازه قرص هاي قلب ام رو هم بايد بخورم. يه زماني اعلام شد که واکسنِ ايدز کشف شده و به زور به همه تزريق اش کردن. بعدها معلوم شد که اين واکسن جلوي ايدز رو نمي گيره، هيچ! مشکلِ قلبي ايجاد هم مي کنه. اينه که الان تقريباً 65 درصدِ جمعيتِ 250 ميليوني ولاياتِ اسلامي مشکلِ قلبي دارن. دمِ در نمي تونيم بأيستيم، چون ممنوعه. بايد برم خونه و بخوابم که فردا دوباره بايد قبل از اذان سرِ کار باشم.

ادامه ندارد!