هم آوا

Saturday, September 23, 2006

جنگ

"Look mummy, there's an aeroplane up in the sky"

ظهر است، ظهرِ يک روزِ خرداد 67. توي حياط بازي مي کنيم و مامان دارد لباس هايي را که شسته، روي بند پهن مي کند. صدايِ غرشي از آسمان به گوش مي رسد؛ برادرم که هنوز 3 سال اش نشده، آسمان را نشان مي دهد و بلند فرياد مي زند: «مامان! هوايا! هوايا!» مامان دستِ ما را مي گيرد و باز هم فرار به زيرزمين...

Did you see the frightened ones?

همه توي زيرزمين جمع شده ايم. دايي کوچک ام، روي تاب تويِ حياط نشسته و من افتخار مي کنم که دايي م از هيچي نمي ترسد. گوش اش هم به نگراني مامان بدهکار نيست، که نيست. صداي انفجار به گوش مي رسد. دايي خودش را پرت مي کند تويِ زيرزمين. پيشِ خودم فکر مي کنم «شايد زهره ترک شده». مامان انگار که فکرم را خوانده باشد، چشم غره مي رود.
روزهاي چهارشنبه سوري و عيدِ آن سال ها، کسي جرأت نمي کرد حتا يک ترقه توي خيابان بيندازد، چرا که پشت بندش مردمي را مي ديد که هراسان به پناهگاه ها فرار مي کنند.

Did you hear the falling bombs?

بابا دارد روي خط هاي حاشيه ي قالي براي مامان توضيح مي دهد که بمب کجا افتاده بود. قالي ها را کمي بعدتر، يکجا فروختيم؛ وقتي که بابا ديگر چيزي در بساط نداشت که براي قسطِ خانه بدهد. گودالي را که بمب توش افتاده بود، ديدم؛ درست سرِ سه راهيِ بالايِ کوچه، اولِ خيابانِ «سلحشور». شانس آورده بوديم... دقيقاً به اندازه ي 19 تا 10 متر به علاوه ي يک 20 متر و يک 18 متر ... آن موقع ها هنوز فيثاغورس را نمي شناختم! صداي بمب که آمد، پريده بودم تويِ کمد.

Did you ever wonder why we had to run for shelter when the promise of a brave new world unfurled beneath a clear blue sky?

نيمه شب، زيرِ آسمانِ صاف دراز کشيده ايم. همه ي خانواده. برق را قطع کرده اند و تويِ تاريکي آسمان، انگار همه ي ستاره ها را مي شود يکجا ديد. آن موقع، حتي اسمِ يک ستاره را هم نمي دانستم؛ اما يکي از همان ستاره هاي بي نام آرام حرکت مي کند، بالاي سرمان. بابا مي گويد: بريم توي زيرزمين! صداي ضدهوايي ها بلند مي شود. «شنوندگانِ عزيز، توجه فرماييد! صدايي که مي شنويد آژيرِ قرمز است و ‌معنا و مفهومِ آن اين است که ...»

Goodbye, Blue sky
Goodbye, Blue sky
Goodbye

بابا خانه نيست. مثلِ هميشه سرِ کار است. تويِ زيرزمين، راديو دارد «بچه هاي نيمه شب» را بازخواني مي کند. آن موقع ها، هنوز نه سلمان رشدي مرتد بود و نه من مي دانستم که اسمِ اين کار «بازخواني» است. مامان مثلِ هميشه نگران است. برايِ ما، برايِ بابا، براي دايي که سرباز است، تويِ پيرانشهر. وقتِ اذانِ ظهر، برنامه عوض مي شود، انگار نه که «هواپيماهاي صدام» دارند بمب رويِ سرمان مي ريزند. گوينده مي گويد: «تا به سرچشمه ي نور...» چقدر بدم مي آمد از اين عبارت! مامان زيرِ لب مي گويد: «تا به سرچشمه ي گور» و من دل ام خنک مي شود. هيچ مي داني چند وقت است که جرأت نمي کنيم به آبيِ آسمان نگاه کنيم؟

The flames are all long gone, but the pain lingers on.

- «بابا ، ياسر عرفات کيه؟»
- «ياسر عرفات رهبرِ فلسطيني هاس. اولِ جنگ اومد ايران، خورد و خوابيد و پول گرفت. بعدش که رفت، گفت: ايران، دوست؛ عراق، برادر»


توضيحِ واضحات: شعر از راجر واترز است؛ آهنگِ Goodbye blue sky، در آلبوم The wall از Pink Floyd

- از آرشيوِ آرمستوري دات کام