هم آوا

Monday, September 18, 2006

پریشانگویی های شبانه

می نشينی پشت ميز، تصميم گرفته ای آنچه که به ذهنت می رسه رو تايپ کنی و در نهايت بذاری در وبلاگ. شايد فکر می کنی از ميان همه ی کارهای دنيا، اين تنها کاری است که الان، اين لحظه از دستت بر می آد. وقتی که حوصله هيج کاری رو نداری بالاخره از دراز کشيدن روی تخت و به خلا خيره شدن که بهتر است
***
فکر می کنی می توانستی شروع کنی به نوشتن مقاله ای که قولش را داده ای به استاد راهنما (ی حالا سابقت) در دنباله ی کارهای اخيرتان. بالاخره او برای "استاد تمام" شدن احتياج به اين "مقاله"ها دارد و تو هم شايد روزی برای پذيرش گرفتن. همانطور که دو تا از دوست و همکارهايت در شرکت به دنبالشند. و تو به اين فکر مي کنی که اگر همه ی اين کارها را بکنی هم، آخرش شانس بياوری می آيی مي شوی همين استادت که پس از چهار سال سرو کله زدن با تو و کارت هنوز نمی داند که اصول اوليه ی کار تو چه بوده است. يا آن يکي استادی که شاگرد اول يکی از بهترين دانشگاههای آمريکا بوده و حالا شده کارش بيزنس و ساخت وساز در کنار "توليد انبوه علم". مگر نه اينکه برای انگيزه ی کاری داشتن بايد تصوری داشت از آينده و تصوير آينده ی مجسمت اگر اينها باشند که آن آينده همين حالا حالت را به هم می زند
***
نه اينها همه اداست. و توجيه تنبلی. شايد هم گونه ای افسردگی باشد. دکتر ش. را مگر نديده ای يا دکتر ب. را؟ پيرمرد در 80سالگی چه شور و شوقي دارد. پس می توان در اين منجلاب غوطه نخورد. اينها همه بهانه اند. تنبلی رو بذار کنار
***
در محل کار روز کسالت باری داشته ای. اين کسالت اما تنها مال اين روز نيست. چند ماهی است که به آن مبتلايي. شايد از آن روز که فهميدی اين کار رو به بن بست است و اميدت را را به اين پروژه ملی (به تعبير مديرت) از دست دادی. اميدواری که از اين محيط بيايي بيرون. دوست نزديکی سفارشت کرده به جايي که اميدواری محيطی باشد جدی تر برای کار
***
بالاخره برای رفتن به جای بهتر بايد سفارش شد
***
عصر با دوستت می روی بيرون قدم زدن. او شاکی است و در حال غر زدن و حرص خوردن. می خواهی بگويي که وقتی پيرامونت همه چيز به ابتذال آغشته باشد، اين ابتذال است که ديگر عادی است و طبيعی. و از آن چه که عادی است و طبيعی چرا بايد حرص خورد. می گويي اما جمله در نمی آد. و او پاسخ می دهد که "برای شاکی نبودن و حرص نخوردن فقط بايد رگ نداشت" يعنی احتملا منظورش اين است که چيزی بود مثل کدو و تو رگ نداری
***
رفته ای برای عروسی دوستت به همدان. فردايش همراه دوست عزيز ديگری می روی شهری در آن نزديکی. تنها نيستيد و دوستت همراهی دارد. يکی از فعالان سياسی دانشجويی، از دوستانش. از بن بست وضع موجود می گويد و شکايت می کند از سختی شرايط. در راه اشاره می کند که خانمش دانشگاه قبول شده شهری دور در جنوب و او حالا از طريق روابطش منتقلش خواهد کرد. چه قدر آگاه است به تناقض اين گفته اش با گفته های قبليش؟ از خودت مي پرسی اگر او حالا در جناح فاتحان و نه مثل حالا در جناح مغلوبان بود چه اتفاقي می افتاد و تجسم می کنی خانم ديگری رو در آن دانشگاه جنوب در موقعيتی سختتر که شوهرش رابطه ای ندارد تا منتقلش کند
***
نه اينکه بخواهی نکوهش کنی آن فعال دانشجويی رو. چه می دونی که اگر خودت هم بودی به غير از آن رفتار نمی کردی. ولی بيشتر در اين فکری که يک تفکر/ عمل جدی انتقادی در زمينه ی سياست تا کجاها بايد پيش رود
***
ارجاع داده بودی به يادداشت خوبی در مورد توقيف شرق. ولی تصور می کنی که دوزخ مفهومی است فراتر از آن چه که آنجا اشاره شده. چيزی است که فراتر از وجود اين يا آن دولت در اين سرزمين برپا شده. در خيابانهای شهر. در وضع رانندگی اين مردمان سراسيمه، در بوق ماشينهايی که مدام برای زنان و دختران به صدا در می آد، در گفتار روزمره غالب تحصيل کردگانش که در فکر يا حسرت کار دلالان بازار اند و ... ياد فيلم خوب رسولی نژاد می افتی و يادداشتی که آن موقع نوشتی برايش " راه گريزی ممکن نيست؟" و الهام می گيری از آن فيلم چيزی مثل اين ايده را که شايد اين وضعيت هر راه گريزی از خود را در خود هضم کند و به جزئی تبديل کند درون خود. با مفهوم زوال آشنايی. چه می شود اگر يک فرهنگ به تمامی رو به زوال رود؟ در مقابل جريان تاريخ مگر می توان ايستاد؟ ...ا
***
و طنز است که حس می کنی به سرنوشت سيسيليا دچار شده ای در رز ارغوانی قاهره. آنجا که خسته از خشونت شوهرش، خسته از فقر و بی کاری پيرامونش به سينما پناه می برد تا در دنيای خيال، دنيايی موازی دنيای واقعی زندگی کند. و فکر می کنی که شايد پناه بردنت به سينما و کتاب نه به دليل آن اسطوره ی رسيدن به آگاهی و يا حتی لذت که چيزی است از جنس پناه بردن به دنيای خيال، از جنس گریز از زندگی روزمره و به گونه ای مضحک تنها کار ممکن