در توقیف شرق
در میان مطالبی که در مورد توقیف شرق خوندم، این مطلب علی معظمی را خیلی پسندیدم. قسمتی از آن را اینجا هم می آورم
به همكارانم فكر ميكنم. به بچههايشان. به اميدهاي زندگيشان. به نااميديهايشان... اما ميخواهم به هيچ كدام از اينها فكر نكنم. ميخواهم همه اينها را كنار بگذارم و لحظهاي به چيز ديگري فكر كنم... ميداني فكرم از اينجا به كجا ميرود؟ به نزديكترين فكري كه پيش از آن ميكردهام. راستش مدتي است پرسشي ذهنم را به خود مشغول كرده است: «ماهيت دوزخ چيست؟»... خودم را از زندگي در توقيف و تعليق ميكنم و دوباره به دوزخ فكر ميكنم
فكر كردن به دوزخ دشوار است. فكر كردن به دوزخ سوزان است و اغلب بيثمر. ميدانيد، راه به جايي نميبرد؛ داناياني كه به آنها خو گرفتهاي چيزي نميگويند؛ اگر هم ميدانند نميگويند. ديگران هم ساكتند. به عهدهاي عتيق برميگردم و باز هم چيزي دستم را نميگيرد. تنها چيزي كه ميتوانم بفهمم اين است كه دوزخ چيزي است شبيه يك معده بزرگ؛ يك معده سوزان كه سيري ندارد؛ مدام «هل من مزيد » ميزند
و حالا فكر ميكنيد وقتي دوزخ سيري نداشته باشد، وقتي سوزان باشد و مدام لهيب بكشد، چه ميشود؟ ميدانيد چه ميشود، ميدانيم چه ميشود... هواي دوزخ طوفاني است