هم آوا

Friday, September 02, 2005

مثل یک سرود کوچک شبانگاهی

یک وقتی ما به هم خیلی نزدیک بودیم. خیلی نزدیک تر از حالا. زمان جوری سپری شد که از هم دور افتادیم. آدم ها از هم دور میشن ولی دل ها آنقدر بزرگ هستند که همیشه جایی برای دوستان در اونا باقی بمونه
روزی از روزهای تابستان 81 ،خیابان ولی عصر تو بودی و من. از درب شمالی جام جم بیرون زدیم روبروی مسجد بلال بود که به من گفتی. هیچ وقت یادم نمیره . انگار همین دیروز بود.عاشق شده بودی .اینو تو چشات خوندم
روز چهارشنبه وقتی بهت زنگ زدم سه سال از اون ماجرا میگذشت. وقتی گفتی ساعت 6 عقدمه تمام موهای بدنم سیخ سیخ شدن. خیلی خوشحال بودم فقط به فکرم رسید به وحید و عاطفه بگم و اون ها رو تو شادیم سهیم کنم
هر آدمی تو زندگیش یه رسالتی داره. امثال تو و وحید به خاطر استعداد خاصی که دارن وظایف بزرگتری رو دوششونه. وظیفته که سعی بیشتری بکنی،امیدوارم که موفق باشی. خوشحالم که جز اولین دوستایی بودم که بهت تبریک گفتم. از قول من به همسر عزیزت هم تبریک بگو

شاد باشی